درودم به ايرانى آذرى
هماره پىِ پاس ميهن جَرى
سبكتاز، در جنگ رزم آوران
گرانكوب، در كار جنگاورى
سپر كرده تن پيش تير يلان
سر و سينه را ساخته خنجرى
به انگيزش خسروانى سرود
بهم كوفته موكب قيصرى
نموده به پيكار عثمانيان
به همراه «پورصفى»[۱] صفدرى
زهى خيزش آذر آبادگان
كه فرسود، نيروى «اسكندرى»
بسا كارزارا كه در راه آن
به پاس وطن كرده جان اسپَرى[۲]
شد افراشته بهر تدبير مُلك
به دشت «مغان» خرگه «نادرى»
بنَسپُرد سر در بر ناكسان
چو پيغمبران بر درِ ساحرى
كند زير و رو بُنگه خصم را
چو جاليز را بيل برزيگرى
كند فخر بر نام ايران زمين
ز ژرفاى انديشه نى سرسرى
فرا شَستِ او تيرها شد رها
سُوى زبُده گُندآور لشكرى
بجوشد همى خون مردانِ مَرد
به رگهاى سالار ايرانسرى
سوار سمندش به سان سهند
گرانتاب[۳]، در حمله اژدرى
چو «بابك»[۴] مهين نامور قهرمان
كه بر تازيان بست راه سرى[۵]
چو ياد آورم نام «آذرگُشسب»
فرستم به «زرتشت» صدها فرى[۶]
در آموزش پارسى پيشرو
ز رازى سبق برد و «مازندرى»
چه دانى كزين خطه برخاستند
هزاران نگارشگر دفترى
ز دانشور و شاعر نكته سنج
شده زين نكو گوهران زيورى
چو «قطران» كه هر قطره از شعر او
به درياى قلزم كند همسرى
و يا با «هُمام» و «شريف» از شرف
كند ناز بر طاقِ نيلوفرى
سرايندگانش به صد شور و شوق
همه در تكاپوى شعر درى
برآرند از بحر زخّار طبع
هزاران گهر ويژه ی گوهرى
به نوباوگانش فرستم درود
كه محوند در رأفت مادرى
ازو نام «مشروطه» شد سربلند
چو از ابِرشْم حُلّه ی «شُشترى»
به آزادگان گشته پشت و پناه
به خودكامگان يافته سرورى
به «سردار»[۷] و «سالار»[۸] سازِ نبرد
همو داد و سازيدشان سنگرى
ز كوبيدن شاه «ضحاك»وَش
هم از «كاوه» آموخته رهبرى
برون رانده از خاك زرخيز خود
تجاوزگران را به چالشگرى
به عشق وطن خوش طرازد «اديب»
سخن در تراز سخن گسترى
===============
[۱]. پورصفى = مقصود شاه اسماعيل صفوى است.[۲]. اسپرى: سپرى، نابود شده
[۳]. گرانتاب: پرقدرت
[۴]. بابك خرّمدين: قهرمان ملى ايرانپرست كه مدت ۲۰ سال با عربهاى متجاوز جنگيد.
[۵]. سرى: بزرگى
[۶]. فَرى: آفرين، واژه تحسين
[۷]. سردار: ستارخان سردار ملى
[۸]. سالار: باقرخان سالار ملّى