skip to Main Content

بامداد بهار

خوش است عشق و جوانى و بامداد بهار
سرود و نغمه به لب، شوق وصل در دل زار
ز خانه، با دل شيدا برون خراميدن
به سير سبزه و گل ره سپردن از پىِ يار
نوازشى طرب انگيز يافتن ز نسيم
طراوتى فرح افزاى، جستن از گلزار
به كوچه، مست ز بوى اقاقيا گشتن
نظر به لاله و گل دوختن به عشق نگار
بسى ترانه ز برخورد صخره ها با موج
شنيدن از زَبرِ تخته سنگِ رودكنار
به زير لب، غزلى نغز خواندن از سر ذوق
زبان عشق شدن پاى تا سر از گفتار
به گوش عشق شنيدن، نواى مرغ چمن
به چشم شوق نظر داشتن به سرو و چنار
در اين ميانه ملاقات دوست بس نيكوست
به گوشه اى كه نباشد نشانى از اغيار
گرت نصيب شد اين موهبت، به سان « اديب » 
سپاس گوى به درگاه ايزد دادار