مرغ دل را گو پى تحصيل آب و دانه شو
و اندر اين سودا، اسير طرّه جانانه شو
گر هوادار كمالى، رو به دانشگاه عشق
درس جانبازى فراگير، آنگهى فرزانه شو
تا نمايى خويشتن را شهره در مردانگى
با صراحت آشنا و با ريا بيگانه شو
مردم پيمان شكن را اعتبار عام نيست
خاصه گر هم عهد مايى، همدم پيمانه شو
عقل دورانديش را همواره نتوان داشت پاس
گاهگاهى هم به دريا زن دل و ديوانه شو
گر چه شد افسانه يكسر صحبت مهر و وفا
پهلوان شاهكارآموز اين افسانه شو
طاير آواره، نالد در فراق آشيان
گرنهاى از مرغ كمتر، دوستار لانه شو
زندگى بحرىست جانا، موج خيز و پر صدف
پاك باش و در دل زيبا صدف دُردانه شو
گر بهسان شمع، بزمافروز نتوانى شدن
بارى افروزنده آن بزم را، پروانه شو
گر به اصلى پاىبندى، يكدل و يكدنده باش
ورنه با صد دندگىها، سرنشين چون شانه شو
سير آفاقى «اديبان» را دهد درس كمال
بهر كسب معرفت، يك چند دور از خانه شو