skip to Main Content
  • شعر
بزم‏ افروز

مرغ دل را گو پى تحصيل آب و دانه شو
و اندر اين سودا، اسير طرّه جانانه شو

گر هوادار كمالى، رو به دانشگاه عشق
درس جانبازى فراگير، آنگهى فرزانه شو

تا نمايى خويشتن را شهره در مردانگى
با صراحت آشنا و با ريا بيگانه شو

مردم پيمان شكن را اعتبار عام نيست
خاصه گر هم عهد مايى، همدم پيمانه شو

عقل دورانديش را همواره نتوان داشت پاس
گاهگاهى هم به دريا زن دل و ديوانه شو

گر چه شد افسانه يكسر صحبت مهر و وفا
پهلوان شاهكارآموز اين افسانه شو

طاير آواره، نالد در فراق آشيان
گرنه‏اى از مرغ كمتر، دوستار لانه شو

زندگى بحرى‏ست جانا، موج خيز و پر صدف
پاك باش و در دل زيبا صدف دُردانه شو

گر به‏سان شمع، بزم‏افروز نتوانى شدن
بارى افروزنده آن بزم را، پروانه شو

گر به اصلى پاى‏بندى، يكدل و يكدنده باش
ورنه با صد دندگى‏ها، سرنشين چون شانه شو

سير آفاقى «اديبان» را دهد درس كمال
بهر كسب معرفت، يك چند دور از خانه شو