skip to Main Content

 

عمرو ليث آن بزرگوار امير

 آن گرانمايه شهريار دلير

 

چون شد آشفته از پريشانى

 در نبرد امير سامانى

 

به هزيمت شدند يارانش

 هم سپه، هم سپاه دارانش

 

لاجرم در نبرد اسير افتاد

 سخت در دام شير گير افتاد

 

آنكه بودى به چاشتگاه، امير

 شد به هنگام نيمروز، اسير

 

پس نگهبان او ناهار آورد

 در يكى ظرف دسته‏ دار آورد

 

ناگه آمد سگى گرسنه و ديد

 آنچه در ظرف شاه بود پديد

 

اشتها را درون آن سر كرد

 سوخت، وآنگه چو خواست سر بركرد

 

ظرفش از دسته ماند بر گردن

 زآن نيارَست سر برون كردن

 

ظرف بر گردنش فتاده گريخت

 وآن غذا جمله بر زمين مى‏ ريخت

 

شاه را خنده درگرفت چو ديد

 آنچه آمد بدين شتاب پديد

 

پس نگهبان خويشتن را گفت

 از تو نتوانم اين حديث نهفت

 

كه مرا صبحدم چهل استر

 بارِ خوان مى‏ كشيد در لشكر

 

وينك اين سگ همى برد همه را

 به يكى ظرف مى ‏خَرد همه را

 

گويدم حال و روزگار نگر

 وين خزان از پىِ بهار نگر

 

كه گرت صبح، جاه و تمكين بود

 نيمروزت مآلِ كار اين بود

 

جاه و آبت چو طاير قفس است

 كه به هر دم پريدنش هوس است

 

غرّه بر آب پنج روزه مباش

بى‏ خيال از شكستِ كوزه مباش