skip to Main Content

چو بانگ باد پيچد روز بادآور به گوش من
خروشش ترجمانى باشد از پنهان خروش من
خروش باد خواهد تا مرا هم در خروش آرد
مگر اين مُهر بردارد ز لب‏هاى خموش من
مگر خواهد هم از بدكارگى‏ ها پرده برگيرد
كه گويد جمله نابيناست چشم عيب پوش من
خروشد از تبهكارانِ حاكم در جهان، بارى
مگر گرديده آگاه از درون پر زجوش من
خروش باد در گوشم سرايد قصه‏ هايى خوش
كه گيرد پندها، گوش دل عبرت نيوش من
بخواند قصه هر دستگاهِ رفته بر بادى
ز دوران «سليمان‏ها» همى، در گوش هوش من
ز غفلت‏ها مگر ياد آورد كز خشمِ وحشت ‏زا
زند سر بر در و ديوار و سيلى‏ ها به گوش من
حكايت‏هاى عبرت خيز اعصار و قرون خوانَد
به گوش من، مگر باشد همان فرخ سروش من
سرايد قصّه از نامردمى‏ ها، ناروايى‏ ها
كه ديد از گردش ايام و واگويد به گوش من
بغرّد باد و كوبد دنده بى ‏غيرتى‏ ها را
سزد گر آفرين گويى برين غيرت فروش من
اگر چه باد خواب‏ آور بود با آن خروشيدن
مرا گويد مَخُسب اى شاعر ستوار كوش من
مرا گويد كه از غفلت به هوش آى و تماشا كن
كه در بر هم زدن بار جهان باشد به دوش من
مرا گويد كه گر غافل شوم از حال محتاجان
لگدكوب غضب سازد بساط ناز و نوش من

اصفهان ـ بهمن ماه ۱۳۷۰

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.