skip to Main Content
  • شعر

هرگه كه در مصالح جمهور دم زدم
سامان امن و رامش خود را به هم زدم
چشمم ضعيف گشت و چو نى پيكرم نحيف
از بس كه در حمايت مردم قلم زدم
ياد آمدم ز زمزمه هاى شباب و عشق
هرگه كه در كناره ی جويى قدم زدم
نامم بلند كرد و تهى از ملامتم
چوب قناعتى كه به طبل شكم زدم
تسخير گشت مُلكِ مرادم به لطف دوست
تا بر فرازِ بام ارادت علم زدم
بنشستم ارچه گاه به دورِ قمارِ عشق
در پاس آبروى و شرف دست، كم زدم
تا وارهم ز قصه ی ی هستى و نيستى
يكباره پشت پا به وجود و عدم زدم
تا يافتم تجلّى عرفان ز جام مى
پيمانه ها به ياد جم و جام جم زدم
خشتِ سرِ خم از طرف پير مى فروش
برداشتم به جرأت و بر فرق غم زدم
از كارگاهِ طبعِ نگارين تغزلّى
آمد برون به نام  « اديبش » رقم زدم