skip to Main Content
  • شعر
طره ی مشکین

بيا كه در دل از آشوب غم هراس نماند
به ياد روى مهت بهر من حواس نماند
ز بوى طرّة مشكينت آن چنان سرمست
شدم كه جاىِ تهى بهر عطر ياس نماند
ز بس خجل شدم از لطف بى نهايت دوست
ز بهر ناطقه ام قدرت سپاس نماند
فريبِ جامة اهل ريا دگر مخوريد
كه جز تقلّب و افسون در اين لباس نماند
ز شيخ، طاس فضيحت چنان ز بام افتاد
كه بهر گوش فلك جز صداى طاس نماند
ز بس كه گردن آزادگان درو كردند
براى برزگران خوشه ماند و داس نماند
از انحطاط، شكافى در اين بنا افتاد
كه اعتماد به تعميرش از اساس نماند
دريغ از اين سخنان بديع و نغز، « اديب »
كنون كه نقد ادب را سخن شناس نماند