با تأسّف بسیار، چهل روز پیش از این، خویشاوندِ محترم و فاضلم دکتر مهردخت برومند، استاد دانشکده ادبیات دانشگاه آزاد تهران دارِ فانی را بدرود گفت و به سرای باقی شتافت. اینجانب که بینهایت از این درگذشت اسفناک دل آزرده بودم، چند بیتی درباره آن روانشاد سرودم که به روان پاکش اهدا کرده، آمرزش او را از درگاه خداوندآرزو می کنم.
در سوگ دکتر مهردخت برومند | ||
مهردختا رفتی و دلها فسرد | رفتنت ما را به چنگِ غم سپرد | |
رفتی و با خویش بردی خویِ خوش | لطف و مهر و صحبتِ دلجوی خوش | |
رفتی و غم در تنِ ما خانه کرد | بومِ غم در کنج دلها لانه کرد | |
رفتی و ما را به اندوهی گران | همنوا کردی و رنجی بیکران | |
دخت بودی مهرِ عالَمتاب را | رفتی و بردی زِ دلها تاب را | |
رفتنت خون در دلِ اقوام کرد | جمله را آشفته از آلام کرد | |
بود شوق زندگی در سر تُرا | کِی توان دیدن کفن در بر تُرا | |
آن قد و بالا و آن والا صفات | کِی کنم باور که دل کند از حیات | |
آه آه از دردِ جانفرسای تو | وآن غمآگین نالههای نایِ تو | |
کآخِرت از پا فکند آن دردِ سخت | سهل روی تخته آوردت زِ تخت | |
ای دوصد لعنت بر این ایّام باد | لعن حق بر دهرِ بدفرجام باد | |
مهردختا مهربان بودی چو مهر | نورِ ایمان نیک تابیدت زِ چهر | |
ادّعا کم داشتی، دانش فزون | با دلی فارغ زِ ترفند و فسون | |
بود روشن چهرهات آیینهوار | در رخت اخلاص و رأفت آشکار | |
بودی استادی فزون آزادهکیش | عشق ورزیدی به شاگردان خویش | |
بیریا بودی و یکروی و صمیم | زین سبب گردیده در دلها مقیم | |
بذرِ شور و شوق در دل کاشتی | انس با «سعدی» و «حافظ» داشتی | |
بود با شعر و ادب دمسازیت | با اساتیدِ سخن همرازیت | |
نی زنی چونین نمیرد بیخلاف | بلکه چون سیمرغ ميخسبد به قاف | |
زآن که جز خوبی نبودت کار و کشت | ایزدت بخشد بهین جا در بهشت | |
در جوارِ رحمت حق شاد باش | در بهشت از هر گزند آزاد باش | |
| ادیب برومند |