skip to Main Content
  • شعر

از راستى نماند در اين روزگار، هيچ
جز اين خبر كه نيست به از عشق يار، هيچ
زين روزگارِ خيره به جز خيرگى مجوى
شَفقت طمع مدار از اين كج مدار، هيچ
قول و قرار و وعده در اين دورِ انحطاط
در كف به سان جيوه ندارد قرار هيچ
در عرصه اى كه كوس شجاعت همى زدند
ديديم بس پياده ولى شهسوار هيچ
كِشتيم بس اميد و نيامد به بار، كشت
داديم بس شعار و نيامد به كار، هيچ
جز خون دل چه چاره كه نوشى به جاى مى
آن جا كه غم فزون بود و غم گسار هيچ
آن مدعى كه ياد ز نيكان نكرد و رفت
جز نام بد نماند از او يادگار، هيچ
گر در هنر به پایه ی والا رسد كسى
او را چه بهره بِه بود از افتخار هيچ
دانى كه چيست حاصل ايام زندگى
جز نام نيك و يك اثر پايدار، هيچ
گفتم « اديب »  توشه چه دارى به عاقبت
گفتا به غير عفو خداوندگار، هيچ