skip to Main Content
  • شعر

عيش دنيا را اگر از بهر عقبا باختم
زاد عقبا را هم اندر راه دنيا باختم
دولت عشق و جوانى، طاقت و نيروى كار
هرچه بود اسباب هستى، جمله يكجا باختم
هرچه امروزم به كف بود از غنيمت هاى عمر
جمله را در آرزوى عيش فردا باختم
دل خوشى هاى جهان خواب وخيالى بود و من
سربه سر اين خوش دلى ها را به رؤيا باختم
باورم شد از دهل بانگ خوشايندى ز دور
كام دل در راه اين خوش باورى ها باختم
جز به پاى عشق، كآن جا باختن در كار نيست
هرچه هرجا باختم الحق كه بيجا باختم
سود اگر بردم ز سوداى محبت بود و بس
لاجرم خاطر بدين زيبنده كالا، باختم
نقد هستى را به پاى عشقِ زيباطلعتان
گرچه يكسر باختم، اما چه زيبا باختم
نقش بى رنگى چو شد حاصل مرا از عشق دوست
رنگ رخ در كعبه و دير و كليسا باختم
گوهر وقتم ز كف شد، بهر تدبير معاش
آنچه از دريا نصيبم شد، به صحرا باختم
مهره چينى هاى دشمن بهر او بردى نداشت
چون كه با وى هر زمان نرد مدارا باختم
 چشمه ی  طبعم ز فيض افسانه آمد اى « اديب »
تا دل از افسون بدان چشمان شهلا باختم