skip to Main Content
  • شعر
شكوفه هاى جوانى

از آن زمان كه دلم را به تار موى تو بستم
به دهر، رشته ی الفت ز هر چه بود گسستم
به شوق آن كه مگر ساعتى ز خانه درآيى
چه روزها سر راهت به انتظار نشستم
به نوبهار حياتم، شكوفه هاى جوانى
به عشق روى تو بشكفت كز صفاى تو مستم
به پاى بندى عشقت شدم اسير و دريغا
نه باب وصل گشودم، نه راه عاطفه بستم
دمى كه زد به سرم فكر انصراف ز عشقت
در آرزوى وصالت ز قيد وسوسه رستم
به سوى نيستى ام مى كشد زمانه به هر دم
مگر به عشق كنم درك اين لطيفه كه هستم
 تو را « اديب » ستايد چنان كه لاله و گل را
بيا به باغ كه من بلبل بهار پرستم