skip to Main Content
  • شعر
دریغا مادرم

در زمستان ۱۳۶۱ مادرم كه در فرزند دوستى و لياقت و خانه ‏دارى بانويى كم ‏نظير بود به رحمت خدا پيوست و اين مثنوى رابه روح پاكش نثار كردم.

اى دريغا كه شادى از دل من

رفت و غم شد چراغ محفل من

اى دريغا كه خاطرم افسرد

دل بشكفته چون گلم پژمرد

در وجودم دگر نشاط نماند

غير آه اندرين بساط نماند

مى‏كند بر دلم گرانى‏ ها

غم علیرغم ناتوانى ‏ها

سينه‏ ام جاى كوه اندوه است

بار اندوه بر دلم كوه است

دم‏ به ‏دم ديدگان تَر است مرا

غصه مرگ مادر است مرا

غصّه مرگ مادرى دلجوى

آسمانى‏ سرشت و والاخوى

مادرى مهربان و پاك‏ ضمير

آگه و كاردان و با تدبير

مادرى خوشدل و فرشته‏ خصال

تابناك اخترى به برج كمال

مادرى خيرخواه و خيرانديش

پاى‏بند مرام و مذهب و كيش

مادرى پاى تا به سر ايثار

بهر فرزند و شوى و خويش و تبار

مادرى خوش ‏نهاد و خوش‏ منظر

در رشادت چو نامدارْ پدر

بى ‏ريا و صريح و صادق و صاف

نه كه ظاهر فريب و پيروِ لاف

يك جهان لطف و مهر و دلسوزى

در ره خانمان برافروزى

پاك ‏خوى و ظريف و پاك‏ سرشت

روى‏ گردان ز هر سجيّه ی [۱] زشت

هم به راه معاش ره‏پيماى

هم به فكر معاد، پا بر جاى

در خلال بس اشتغال دگر

ذكر حق بر لبانش بى‏ حد و مر

روشن آيين به‏سان مطلع روز

همچو مهتاب، آشيان ‏افروز!

بى‏ تكبر به اهل فقر و نياز

پارساسيرت و ضعيف ‏نواز

زحمت‏ خويش جست و راحت‏ شوى

همه گه آن زن شهامت‏ جوى

مادرى با چنين فضيلت‏ها

بَرى از رنگ‏ها و حيلت‏ ها

رفت و از مرگ خود فگارم كرد

از غم و غصه اشكبارم كرد

رفت و افروخت آتشم در جان

آتشى پر شرار و پر ز دخان

رفت و بسپرد در كف سوزم

كرد غمناك و غصه ‏اندوزم

برد آن زُبده يار شاطر من

شادى از ژرفناى خاطر من

آنكه افزون ز نيم قرن تمام

بود سروَر بدين كمينه غلام

اى دريغا كه از كنارم رفت

همچو جان از تن نزارم رفت

بعد ازو در دلم قرار نماند

صبر و آرام و اختيار نماند

رخت بربست خنده از لب من

خيمه زد رنج و غم به مشرب من

وه چه سوزان غمى ‏ست دردآور

غم از دست دادن مادر

غم بى ‏مادرى غميست سترگ

خواه فرزند خرد و خواه بزرگ

***

آرى، اى آنكه مادرت زنده ‏ست

قدر او را بدان كه سازنده ‏ست

نتوان برد هيچ‏گه از ياد

غم آن نازنين كه ما را زاد

آنكه هر دم به خاطر ما زيست

با بسى رنج روح ‏فرسا زيست

غم ما داشت تا به تن جان داشت

پاس آرام ما فراوان داشت

يك‏دم از خورد و خواب ما غافل

نشد آن بردبار دريادل

شير بسيارمان ز پستان داد

شير پستان نه، شيره جان داد

آنكه ما را چو باردار آمد

تا دم مرگ غمگسار آمد!

رنج ما را به جان تحمّل كرد

از تن ايثار، بى‏ تأمّل كرد

وه كه بيدار ماند بر سر ما

چه شبان دراز، مادر ما

پاس ما داشت گاهِ بيمارى

شب سحر كرد در پرستارى

داد ما را دوا و جست شفا

بهر ما از خدا به صدق و صفا

گرمِ راز و نياز نيم شبى

با خدا، از دعاى زير لبى

بود بى‏ تاب تا فتد تب ما

به سلامت سحر شود، شب ما

نيز هنگام دانش‏ آموزى

رهنما بودمان به بهروزى

بهر تحصيل علم و دانش و فن

بود يكسر مراقب تو و من

تا نمانيم واپس از دگران

بود در كار ما همى نگران

بود ما را به جان سراينده

قصّه از روزگارِ آينده

پندها دادمان گران مقدار

بهتر از درّ و گوهر شهوار

داد اندرزِمان به خوشخويى

وز پى اعتدال، ره پويى

از خدا و پيمبر و معصوم

كرد بر ما حقايقى معلوم

برحذر داشت از بدى ما را

خواند زى راه ايزدى ما را

بعد از آن با كمال خوشرويى

رهبرى كرد در زناشويى

داد سامان به زندگانى ما

رونق افزود بر جوانى ما

در ره ما چراغِ شوق افروخت

پاس فرزند وزن به ما آموخت

بود خواهانِ خيرِ همسرمان

خواستار معاش بهترمان

دوست مى‏ داشت كودك ما را

همچو «مريم» به جان «مسيحا» را

آرى اين بود و هست همواره

شيوه پاسدار گهواره

اى بسا لطفِ ايزد يكتا

كه ز مادر شود به خلق عطا

مادر آيينه ‏دار لطف خداست

پاى تا سر محبت است و وفاست

***

مادرا، رفتى و دلم خستى

درِ شادى به روى من بستى

مادرا، جان من به قربانت

جان به قربان جسم بى‏جانت

جان به قربان خاك پاكت باد

برخىِ روح تابناكت باد

در عزاى تو سخت دلخونم

خيز و بنگر كه از غمت چونم

خيز و بِرهان ز غم «اديبت» را

پور غمناك و غم‏نصيبت را

اين منم دلفكار فرزندت

پور اندوهمند دلبندت

اين منم آنكه ياورش بودى

سايه ‏انداز، بر سرش بودى

اين منم آنكه گر ورا غم بود

چون تواش غمگسار و همدم بود

اى جدا مانده از حضورت من

اى به قربان خاك گورت من

در فراق تو خورد و خوابم نيست

چكنم بى ‏رخ تو تابم نيست

منم آن رود، كو همى جوشيد

خود ز سرچشمه ناگهان خورشيد

خيز و بنگر كه بى ‏تو گريانم

خون دل مى‏ چكد ز مژگانم

پدرم بود بس بلنداختر

كه ورا بود چون تويى همسر

[۱]. سجيّه: خوى، رفتار

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.