skip to Main Content
  • شعر

ای نسيمت پيكی از دنيای عشق

 پيكی از دنيای روح‏ افزای عشق

ای مرا سرمنزل عشق نخست

 به زعشقت طبع من كاری نجست

در تو طی شد نوجوانی‏ های من

 فصل عشق و نغمه‏ خوانی ‏های من

فصل دلپاكی و عشق راستين

 بردگر غم‏ها فشانده آستين

غم چگويم كز بسی شادی به است

 ای‏ خوش ‏آن‏ تن‏ كز چنين ‏غم ‏فربه است

وه وه از فصلی چنين پرتاب و تب

 روز را در كارِ دل بردن به‏شب

ياد آن عشق مبرّا از هوس

 عشقِ هم پيوند با آزرم و بس

عشقِ از هرگونه آلايش بَری

 روح را صيقل زن از روشن‏گری

ياد آن ايام دلجوی حيات

 موسم گل‏های خوشبوی حيات

ياد از آن عشقم كه با شعر و سرود

 شد شكوفا در كنارِ «زنده رود»

زنده رود آن كرده با من همدلی

 با منِ عشق آشنای ساحلی

زنده رود آن زندگی را كام‏بخش

 تشنگان عشق را آرام بخش

زنده رود آن همنوای عاشقان

 عاشق عمران و آبادی به جان

زنده رود آن چاره سازِ زندگی

 شهر را سرچشمه پایندگی

زنده رود آن مايه عيش و رفاه

 در مسير خويش سيم افشان به راه

***

از زمان كودكی سُكنای من

 در كنارش بود و برتر جای من

صبحگاهان در هوايی دلپذير

 زی دبيرستان مرا بُد در مسير

در شمال‏اش بيشه‏ های خوشنما

 ناز می‏بفروخت بر ارض و سما

چون خيال‏انگيز بود اين منظره

 طبع شعرم را صلا زد يكسره

در صفاهان تااقامت داشتم

 در جوارش شكر نعمت داشتم

ز آن سپس چون ساكن تهران شدم

 هر زمان بيزار از هجران شدم

خاصه چون در ساحل‏اش دلدار من

 بود ساكن و آگه از گفتار من

كز برايش می‏سرودم شعرها

 شعرهايی از سبك‏قدری رها

عشق و شعرم بود در اوراق او

 او به من مشتاق و من مشتاق او

ليك اين مهر آسمانی بود و بس

 ره نبرد از مرزِ عفّت زی هوس

از سپاهان قطع پيوندم نبود

 رفت و آمد داشتم با «زنده رود»

باشدم بس خاطرات از وی بياد

 كآن همه هرگز فراموشم مباد

خاطراتی خوش چو رؤيای ظفر

 نوش‏جان‏چون‏شيروشيرين‏چون‏شكر

خاطراتی با دل و سر هر زمان

 همچو ميل و آرزو، وهم و گمان

خاطراتی همره و همپای دل

 كآورَد دلكش نوا، از نای دل!

ای بسا شب‏های مهتابی كه من

 زين عوالِم داشتم خوش انجمن

شعر بود و عشق بود و ياد يار

 رود بود و ماه بود و بانگ تار

از كجا می‏آمد آن خرّم نسيم

 كز فرح دادی مرا حظّی عظيم

گويی آن خرّم نسيم دلنواز

 بوی يارم داشت گاه اهتزاز

ای بسا شب‏ها كه بودم گامزن

 در حريم خانه آن سيمتن

بر در و ديوار قصرش ديده دوز

 تامگر آيد برون آن شب فروز

در سكوتی همره لطف هوا

 عشق می‏برد از دلم برگ و نوا

بانگ باد از لابلای شاخه ‏ها

 شرح می‏داد آرزوهای مرا

آرزوهای طلايی سر به سر

 دلربا چون مرغكان سبزه پر

***

آرزوی يافتن توفيق آن

 كز ره خدمت كنم دل شادمان

خدمتی شايان به ابنای وطن

 قابل تقديم در پای وطن

آرزوی روزگاری دل بخواه

 نظم و قانون و عدالت پادشاه

داشتم دل روشن از خوش باوری

 بی‏خبر از گونه گون بازيگری

غافل از بطلان هر فكرِ درست

 پايه ‏صدق‏ و صراحت سستِ سست

شاعری نوخاسته دل پرزشور

 بوده ‏خوش ‏در ساحلش مستِ غرور

در ره شعر و ادب با پشتكار

 رهسپر بودم به فضل كردگار

در پی كسب فضيلت سختكوش

 با رفيقان هنرور گرمجوش

گفت و گو بود از چكامه و زغزل

 گوئيا با شعر زادم از ازل

می‏فشاندم خوش به دل بذرِ اميد

 تا مگر بار آورد دلكش نويد

دل گرو در عشق رويی داشتم

 عشق يار مُشكمويی داشتم

عشق يار و عشق ميهن از دو سوی

 می‏دوانيدم به ميدان همچوگوی

گه غزل می‏ساختم در عشق يار

 گه قصيدت در غم وضع ديار

داشتم امّيد كاين ديرينه بوم

 وارهد از نكبتِ بومانِ شوم

تا مگر بعد از زمانی رنجبار

 آيد از بهر وطن خوش روزگار

ميهنم اشغال بود از اجنبی

 بود تشويش وطن صد جانبی

بهر من ديدار ماه انجمن

 بود تسكين بخشِ آلام وطن

داشت چون بيگانه با ما دشمنی

 بود اشعارم فزونتر ميهنی

انتشار گفته‏ هايم تند و سخت

 در سپاهان بود و هم در پايتخت

حمله ‏ام «برروس» بود و «انگليس»

 و آن تبهكارانِ با آنان انيس

بهر اين ملت دلم خون بود خون

 من چگويم كز غمش چون بود چون

ملتی افسرده و غارت زده

 خوار و زار افتاده در ماتمكده

بيست سال از دست استبدادِ شوم

 بعد از آن از جورِ خصمِ زادْ بوم

الغرض همواره با «زاينده‏رود»

 داشتم راز و نيازی با درود

عصرها می‏ديدم اندر ساحل‏اش

 جمعی از گردش‏كنانِ فاضل‏اش

عدّه‏ئی از نامداران و مِهان

 فاضلان و شاعران اصفهان

می‏خراميدند خوش هر چند تن

 در طريقِ سِير، سرگرم سخن

***

ياد آن آوازهای نيمه شب

 از خوش آوا، بلبلانِ باغِ ربّ

كز سرِ پل گر كسی می‏داد سر

 پاسخ‏اش در بيشه می‏داد آن دگر

چون دراز آهنگ بود آوازشان

 می‏شدی از دور، دل همرازشان

ای بسا شب‏ها كه برجستم ز خواب

 وين نواها از دلم بِربود تاب

عالمی با اين نواها داشتم

 حالتی مقرون به رؤيا داشتم

گاه در شب‏های مهتابی زنِی

 ناله بر می‏خاست كای عشّاق، هی

ديدگان بايد گشود از خوابِ ناز

 كاندرين دم خوش بود راز و نياز

در سكوتِ شب به جايی اين چنين

 خوش بود با ياد حق گشتن قرين

ياد حق دل را بهشت آيين كند

 سرسرای قلب را آذين كند

***

وه چگويم از صفای زنده رود

 چشم بد دور از لقای زنده رود

كز وجودش اصفهان سرزنده است

 قرن‏ها زاينده و پاينده است

هست نام ديگرش «زاينده‏رود»

 كز بسی نهراست او را زاد و رود

می‏خرامد چون عروسی نازمند

 در ميان شهر با سيمين پرند

در دو سويش يك دو فرسنگ تمام

 باغ و گلگشت و چمن بينی به كام

سبزه و گل هر طرف چشمك ‏زنست

 خاطر آرای بسی مرد و زنست

شب چو روشن گردد از هر سو چراغ

 دل ز روز روشن‏اش يابد فراغ

هر طرف افراشته ميلی بلند

 بر سرش «گويی منوّر» گشته‏بند

بازتابِ نورشان در آب رود

 آسمان را گويی آورده فرود