skip to Main Content
سرشك غم

در اشتياق پرى پيكر دل‏ آزارى
من و سرشك غم و ناله دلِ زارى
دلم به حالت مرغان بسته پر سوزد
غم اسير كه داند به جز گرفتارى؟
مرا دلى‏ست پرستار نرگسى بيمار
فغان ز حالت بيماردارِ بيمارى
خيال از سر كوى تو دلنواز آمد
چو آن نسيم، كه آيد ز طرف گلزارى
ز سوزنى كه به دست آورى دلى مخراش
به كوش تا كه ز پايى برآورى خارى
دلم فسرده ز غم شد، كجاست دلسوزى؟
غمم نهفته به دل شد، كجاست غمخوارى؟
ز زخم دل چه هراسم؟ كه هيچ ارزد، هيچ
دلى كه ريش نگردد، به چنگ دلدارى
بِه از مزيد ارادت دگر چه آرد بار
اگر تو پرسشى از حال ما كنى بارى
به عهد دلبر جانانه پاى بند مباش
كه تكيه خوش نبود بر شكسته ديوارى
مكن ملامت از راه ماندگانِ سلوك
كه چون «اديب» در اين ره بماند بسيارى