skip to Main Content
سعدی

به مناسبت اول اردیبهشت روز سعدی این سروده از استاد ادیب برومند در سایت منتشر می شود. 

سخن به نزد گرانقدر مردم هوشيار
 عطيه اي ست شکوهنده و گرانمقدار

به پيشگاه خردمند مرد دريا دل
 سخن عزيزتر آمد ز گوهر شهوار

سخن عَطّيه ی  والاي عالم بالاست
 که گشت بهرۀ انسان ز درگه دادار

سخن بماند و گنجينۀ کمال ازمرد
 نه مخزن گهر و گنج درهم و دينار

به بحر فکر سخنور چو غوطه ور گردد
 بسا لآلي رخشان که آورد به کنار

به يک دقيقه که شاعر شود دقيق به فکر
 رسد دقايق طبع و خيال او به هزار

نميرد آنکه ز کلکش به جاي ماند اثر
 که جاودانه همي زنده داردش آثار
 
***
 
به ويژه «سعدي شيراز» آنکه درنه چرخ 
نتافت اختر سعدي چنو به هيچ ديار

بلند پايه سخن آفرين گردون فر 
که گشت گفتۀ او وردِ ثابت و سيار

همان خجسته سير شاعر فضيلت کيش 
که پيکر هنر از شعر او گرفت شعار

همان که باسخن خوش به رهگذار حيات 
ز لوح خاطر غمديدگان سترد غبار

سپهر مرتبه گوينده اي که نيک افتاد 
طنين شهرت او، زيرگنبد دوّار

به شهر علم، برافراشت رايت تسخير 
به راه فضل، بر انگيخت مرکب رهوار

زلطف طبع بياراست باغ فضل ازگل 
ز حسن خلق بپيراست شاخ علم ازخار

زشعر نغز، به جان داد قوت راحت بخش 
به فکر بکر ز دل برد اَندُه و تيمار

به باغ طبع چه پرورده گونه گون ريحان 
زشاخ فکر چه آورده رنگ رنگ اثمار

بيان اوچه بياني لطيف و شهد آميز 
کلام او چه کلامي بديع و شکربار

بيان او همه خاطر نواز و شورانگيز 
کلام او همه راحت فزاي و بهجت يار
 
***
 
بيان اوست گهربارتر ز ابر مَطير 
کلام اوست دل انگيزتر ز باد بهار

لطافت سخنش في المثل چو ديبهِ روم 
شمامۀ قلمش بي گمان چو مشکِ تتار

ز نظم اوست نظام بلاغت تقرير 
ز شعر اوست شعار فصاحت گفتار

بود کنو ز بلاغت به نظم او مکنون 
شود رموز فصاحت ز نثر او اظهار

به کلک و طبع همو داد مايه اي افزون 
ز نظم و نثر همو ريخت پايه اي ستوار

کند ستايش رفتار نيک و خير اندوز 
کند نکوهش کردار زشت و ناهنجار

به طبع توسن ِ گردنکشان ِ دهر آموخت 
ز تازيانه گفتار، شيوۀ رفتار

فروزش سخنش چون به تيه ظلمت، نور 
گزارش قلمش چون به جشن بهمن نار

قصايدش همگي گرمتر ز بوسه عشق 
لطايفش به مثل نرمتر ز گونۀ يار

سرود بس غزل نغز و قطعۀ پرشور 
به حکم ذوق سليم و قريحۀ سرشار

لطافت غزلش في المثل چو چشم غزال 
ظرافت مثلش بي بدل چو چهر نگار

چگويمت ز گلستان اوکه هر ورقش 
بود زلطف و صفا رشک صفحۀ گلزار

خزان دهر نبايد به «بوستانش» راه 
که پايدار زِيد چون گل هميشه بهار

به «طيباتش» اگر روي آوري بيني 
که مشکبوي تر آمد ز طبلۀ عطار

نصايحش همه قلب عوام را اکسير 
بدايعش همه نقد خواص را معيار

به هفت قرن که رفت اززمان او امروز 
کند زمانه به پايندگيش نيک اقرار

 ***
 بسا بروج مُشيد، به ماه برشده بود
 که جمله محوشد اندر تحوّل ِ ادوار

بسا ولايت آباد و کشور معمور 
که شد خراب و تهي گشت ز آدمي ناچار

بسا منابع ثروت که روزگارش زود 
به خاک تيره مبدّل نمود زرّ عيار

بيامدند و برفتند و هيچ ننهادند 
بسا توانگر و شاه و اتابک و سردار

چو کرم ِ پيله تنيدند تار عُلقه به دهر 
و ليک کرم لحد خورد پودشان با تار

زسنگ ِخاره بر افراشتند طُرفه قصور 
و ليک خوار بخفتند زير ِسنگ مزار

نه نام ماند ا زآنان نه يادگار جميل 
نه جام ماند از آنان نه چهرۀ گلنار

ز زرّ ِ سرخ نجستند غيرخفّت وننگ 
به خاک تيره نبردند غير نکبت و عار

ولي زگفتۀ «سعدي» بسا گهر باقيست 
گرانبها و گرانمايه و گرانمقدار

به هرکه بنگري ازخاص و عام و پير و جوان 
زشعردلکش اويند جمله برخوردار

بسا کسا که به محنتسراي دهر، زدود 
به صيقل سخنانش ز لوح دل زنگار

بسا کسا که در آيينۀ کلامش ديد 
جمال عشق و عفاف و شمايل دلدار

حلاوت سخنش بيشترشود معلوم 
هرآنچه گفتۀ او بيشتر شود تکرار

خوشا به خطّۀ فرخنده اختر «شيراز» 
خجسته منشا آثار و مطلع انوار

از آن سبب که درو يافت پرورش سعدي 
سزد که فخرکند بر ممالک و امصار

 

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.