skip to Main Content

اول اکتبر مصادف است با روز جهانی موسیقی این سروده از استاد ادیب برومند را به این مناسبت برای شما منتشر می کنیم . 

international-music-day

شعر و موسیقی

شنيدم به يك نامور انجمن

ز موسيقى و شعر، رفتى سخن

كه هست اين دو را پايگاهى بلند

به نزد گرانمايگان ارجمند

چو شد توأمان ياد اين هر دو فن

برآشفت جمعى در آن انجمن

كه موسيقى ار چند بس جانفزاست

به شعرش همانند كردن خطاست

گر اين نغمه ‏زن، سخت جانپرورست

بسى مايه شعر ازو برترست

كه شعر است آيينه رازها

هم از حكمتش طرفه دمسازها

زبانش صريحست و ارشادگر

ز هر در چه گفتارها داده سر

كند وصف زيبايى و عشق و شور

شود همنواى تو در سوگ و سور

نه ‏تنها دل آرام گيرد ز شعر

كه آيين رادى پذيرد ز شعر

به شعرست اسرار هستى نهان

جهانيش والاتر از اين جهان

جهانش سراسر همه خرّميست

نماينده رادى و مردميست

جهانى كه بس آدمى پرورد

نه مردم‏نمايى كه مردم درد

جهانى است يكسر همه داد و مهر

در آن ناروايى بنگشوده چهر

به شهر اندرش بانگ و فرياد نيست

خروشان كس از دست بيداد نيست

بود شعر، در هر رهى گامزن

شناسنده راز و داناى فن

نماينده فرّ و فرهنگ ما

به تخت مِهى زيب اورنگ ما

بلندى به همت دهد، مرد را

كند لاله‏ گون، چهره زرد را

به تن در دمد شور و شوقِ حيات

به نيرو دهد آدمى را ثبات

نمايد ره و رسم به زيستن

نه از بخت بد، زار بگريستن

به ياد نكويان مينو سرشت

جهان را نمايد چو باغ بهشت

به ياد خط و خال مه‏ پيكران

ز خاطر زدايد غم بيكران

دل ‏افسردگان را كند شاد بَهر

دراندازد از شور، غوغا به شهر

بيارايد از چامه ‏اى كشورى

بشوراند از مصرعى لشكرى

يكى را دهد بينش و فكر و راى

يكى را بهين عزم مشكل‏ گشاى

***

پس آنگاه يك تن سخن ساز كرد

ستايش ز موسيقى آغاز كرد

كه موسيقى آرد به دل‏ها سرور

نمايد غم از خاطر خسته دور

صفا بخشد از نغمه بر زندگى

دهد ساز را نظم سازندگى

چو دستش زند زخمه بر سيم تار

ز شور افكند، رعشه در پود و تار

چو دلكش نوايى به نى سر دهد

تن مرده را روح ديگر دهد

دلى را كه از غم بود چاك چاك

نهد مرهم از نغمه سوزناك

گهى در دمى نغمه ‏اى بركشد

روان را ز افلاك برتر كشد

گهى در دل شب ز آواى نى

يكى را كند مست، ناخورده مى

ز دل بركند بيخ آلام را

ز جان بسترد زنگ ايّام را

بجنبد چو دستان سنتورزن

به رقص آورد مرده را در كفن

نوازد نوازنده چون ارغنون

كند جام جور فلك، سرنگون

تسلى دهد خاطر خسته را

كند باز بر دل درِ بسته را

نشايد از آن ديده بردوختن

وزو توشه دل نيندوختن

***

چو ياران شنيدند گفتار وى

ستودند سنجيده افكار وى

كه ما را به موسيقى انكار نيست

بر او خُردبينى، سزاوار نيست

ولى با چنان رفعت پايگاه

نه با شعر همپاى گردد به راه

بِدانسان نباشد گشاده زبان

كه گويد ز هر در بسى داستان

به ابهام در نغمه گويد سخن

وليكن ندانم چه گويد به من؟

مرا گرچه آرامش جان دهد

نه پيوسته بر درد، درمان دهد

نيازمودم راه و رسم مِهى

نيندوزدم دانش و فرّهى

نيارايد از داستان‏ هاى نغز

سراپرده فكر و خرگاه مغز

نه از شيوه ‏اى بازدارد مرا

نه بر پيشه ‏اى برگمارد مرا

نه حكمت سرايد نه پندم دهد

نه آگاهى از چون و چندم دهد

نگويد كه چون باش در قهر و مهر

چسان بر بد و نيك، بگشاى چهر

نه چون شعر دارد چنان تاب و توش

كه يكسر كشد بار هستى به دوش

نه بر حال كشور شود غمگسار

نه از رنج مردم حكايت‏گزار

نه از سوى تاريخ آرد پيام

نه از قهرمانان فرخنده ‏نام

نه كس را ستايد به خوش ‏محضرى

نه كس را نكوهد ز بدپرورى

ولى جمله اين‏ها به شعر اندرست

كه گنجينه پر بها گوهرست

به وير[۱] اندر آيد شود حِرز جان

به هر جاى ذكرش توان كرد، هان

به مسجد، به ميخانه، دير و كِنشت

توان خواند و بر صدر ايوان نوشت

به هر درس و هر بحث و در هر كتاب

توان شاهد آورد از آن بى‏ حساب

چو خواهى زنى بر سخن چاشنى

ز شعر آورى شاهدى ماندنى

از اين روى، موسيقى و بانگ ساز

نه با شعر هرگز بود همطراز

***

چو بشنيد اين گفته دانشورى

خردمند و بيداردل مهترى

ز موسيقى آورد گفتارها

كه باشد شفابخش بيمارها

ز تأثيرش اندر دل و جان بگفت

ز اوصاف نيكش فراوان بگفت

ز دل‏ها كه از شوق بى‏ تاب كرد

ز سرها كه مست از مى ناب كرد

ز بانگى كه ميدان دهد رزم را

ز شورى كه رونق دهد بزم را

ز طعمى كه بر زندگانى دهد

ز سوزى كه بر نغمه ‏خوانى دهد

ز چنگى كه از عشق بر دل زند

ز آبى كه بر نقش باطل زند

دل و روح را خوش نوازد به «رود»

چو آبِ روان كو خرامد به رود

دل شاد بخشد دژمناك را

محبت فزايد دل پاك را

به هرجا كه گردد نوايش بلند

به شادى گرايد دل دردمند

سپس گفت از شعر و اعجاز او

ز انديشه آدمى ساز او

كه اين هر دو همزاد و هم ريشه ‏اند

تناور درختان يك بيشه ‏اند

دو پورند از مادرى، توأمان

كه باليده هريك به قدر توان

بود هر يكى را بسى رمز و راز

كه ذكرش بلند است و وصفش دراز

يكى گر چنين است و ديگر چنان

به هم ياورانند و همداستان

گذارند چون دست در دست هم

شوند از مى عشق سرمست هم

پىِ كاخ حسن و جمال افكنند

به بام فلك شور و حال افكنند

بنازند بر طرف كالاى خويش

كه هريك عزيز است در جاى خويش

[۱]. وير: حافظه، ياد