شنيدم مرغكى از آشيان دور
به گلزارى فرحزا كرد پرواز
در آنجا ديد مرغان چمن را
به شاخ سرخ گل سر داده آواز
چو ديدندش به رفتارى غم آلود
نگشته با نشاط و شور، دمساز
بگفتندش چرايى غصه پرورد
نباشى با طرب، يك لحظه همراز
بگفت آواره اى بى آشيانم
چنين اندوهگين از بخت ناساز
كه گر خواهم برآرم آهى از دل
به سرسختى برآيد، با دوصد ناز
***
مرا در خاطر از اين قصّه بگذشت
غم آوارگان محنت انباز
كه چون شد انقلاب آوازه افكن
شد از برخى كسان راحت برانداز
به سرگردانى از ايران برفتند
پريشان دل فرو ماندند از آغاز
شتابان رفته از بوم و بر خويش
به جا يا نا به جا از بيم غمّاز
غم هجران ميهن گاه و بيگاه
شود برطرف دلهاشان سبكتاز
اميد است آن كه روزى بازگردند
كنند اندر وطن سازِ طربساز