skip to Main Content
  • شعر

ديشب به ياد روى تو، خون مى گريستم
من دانم و خداى كه چون مى گريستم
نالان به ياد طلعت ليلاى خويشتن
مجنون صفت، به دشت جنون مى گريستم
ويران سراى خاطر سيلاب ديده را
بر حال زارِ سقف و ستون مى گريستم
هردم به حال زار دل زودباورم
در دامگاه مكر و فسون، مى گريستم
شادابى و جوانى بربادرفته را
با ياد زلف غاليه گون مى گريستم
گفتى به ياد فتنه گرى هاى روزگار
بر حادثات شوم قرون مى گريستم
بيرون ز عالمى كه همه خدعه و رياست
با ساز غم، به سوز درون مى گريستم
 مى خندم اى  « اديب » بر احوال خويشتن
چونان كه دوش زار و زبون مى گريستم