skip to Main Content
  • شعر

220px-Hallajبياييد بياييد كه در ماتم او نوحه سرايد
بياييد بياييد كه از عهده سوگش بدر آييد
بياييد بياييد كه با ديده عبرت
بنگريد آنچه شما را به غمى ژرف فرودآرد و حسرت
كه چه سان رادى و فرزانگى و عزّ و شرف را!
دانش و غيرت و مردانگى و فكر و هدف را!
مى‏كنند از سر دون همتى و قحط و شرافت ذبح!
تا دگر كس نكند، هتک حرمت ز امیران و ز شاهان زمان
حكمشان را نكند در قدم راى خود و مسلك و مشرب قربان

***

چه كس است اين حسنك صدر وزيران
چه كس است اين به نسب زاده شيران
دلخور از اوست شه از بهر قصورى
كز چه رو در سفر مكه نرفته است به ديدار خليفه
كه ملاقات مهين رهبر دينى است وظيفه!
قاصدان آمده ‏اند از سوى آن مردك تازى
كه اميرا ز چه رو اين حسنگ را نگدازى؟

***

جمعى از جمله حق‏ پويان
جملگى بغض به حلقوم فروهشته و بدگويان
گره ‏ها مهر به پيشانى
همه در عين پريشانى
هان چه مى‏ بينند اين جمع جوانمردان؟
روبه‏ رو چند شرف باخته شيادان
كآن همه يكسره بى ‏درد، جمله از بهر تماشاى يكى فاجعه بازآمده ‏اند

***

آن طرف زير يكى خيمه شاهانه
چند تن عالم و فرزانه
همه از زمره دولتمرد
گِرد هم جمع و به كار حسنگ گرم دعا خواندن و غم خوردن
حكم اعدام ورا ديدن و از غصه دل خويشتن آزردن
جز يكى مرد فرومايه كه خوش بود ازين فاجعه پروردن
آن بدانديش كه روزى به در خواجه نشستى
كه ورا بيند و چيزى بستاند
گشته امروز رقیبی که به کشتن دهدش با نیرنگ

***

آن جوانمرد سلحشور، مهين سرور و دستور
كه بودش حسنك نام
نبوديش هراس از بدِ ايام
بنوِشت آنچه پس از مرگش
گويند وصيت كرد
مردك پست و فرومايه كه «بوسهل» بُدش نام
شد بدو خيره و  شادان

كه توانست به نيرنگ و به تفتين
بشود چيره بر آن مرد بلند ايوان

***

زآن ميان گشت پديدار
دو پتياره بدكار
آن يكى دشنه به دست
وآن دو با چند گره‏ خورده طناب
آمده تا حسنك را به سوى دار مجازات برند
پس به كاشانه خود خرمنى از عار به سوغات برند

***

خواجه از ديدنشان ناصيه درهم نكشيد
با وقارى چون كوه
با خُرامى چو تذرو
شد روان جانب دار!
سُخره‏ آميز نگاهى به جهان افكند
آن طناب از كف جلاد گرفت
پس دليرانه به گردن انداخت!
ناگهان ضجه ز انبوه خلايق برخاست
ناسزا بود و بسى لعنت و نفرين كه به سلطان زمان گشت نثار
هم‏چنان لعنت و دشنام كه شد بر سر بوسهل سوار
اندر آن هم همه، جمعى مزدور
سنگها پرت نمودند به اسطوره فضل
به نماد فرهنگ، به گرانمايه وزيرى
به شرافت مشهور، به ديانت موصوف، به كفايت مفطور
هم ازين منظره ننگ ‏آلود
شهر يك‏پارچه ماتم گرديد
دل احباب پر از غم گرديد
ابر اشك از مژه پاكدلان موج انگيخت
گريه و آه و فغان از همه درهم آميخت
خشمها اوج گرفت
اشكها موج گرفت
لكّه ننگ به دامان خسان باقى ماند
حسنك را دل پاك
بر سر مسند جاويد نشاند