skip to Main Content
  • شعر

 

هست همزادى كه هر دم همره انسان بود

 غافل از كردار او هرگز نه در يك آن بود

گر به ‏خواب خوش رود او هم رود در خواب ليك

 چون شود بيدار، خود بيدارتر زِ انسان بود

در نهادِ شخص پنهان ليك گويى هر زمان

 رو به روى آدمى، پيدا به هر عنوان بود

هر چه را كتمان توان كردن به نزد اين و آن

 پيشِ چشم او نه هرگز در خورِ كتمان بود

زآدمى نبْود جدا يك لحظه در هر كار كرد

 شاهد نيك و بد كارش به هر سامان بود

چون به كارى دست يازد، ناظر اندر كار اوست

 چون به سويى راه پويد، همقدم با آن بود

گر پزد در سر هوايى بنگرد كآن بهر چيست؟

 اى بسا كآن را مخالف يا ورا خواهان بود

ور دمى غايَب شود اين روح رحمانى ز شخص

 هم در آن دَم همنفس با نايب شيطان بود

اين همانا عاملى از جانب پروردگار

 يا مگر خود ناظرى از درگه يزدان بود

حكم راند بر وجود و حكمِ او نافذ فتدَ

 دست يابد بر نهاد و مصدر فرمان بود

گر به جايى نيست مذهب يا نباشد پاسبان

 نفس را از مرزِ عصمت، مانع طغيان بد

هر كجا قانون نباشد جانشين باشد ورا

 ور بود قانون، مر او را نيك پشتيبان بود

گاه از مذهب فراتر مى‏ گذارد پاى را

 تا چو يك انسان كامل، رهبر احسان بود

همچو يك قاضى‏ ست كاندر رأى دادن عادلست

 در ترازويش نه افزونى و نى نقصان بود

اى بسا قاضى كه در ايمان وى باشد خلل

 اين نه آن قاضى ‏ست كورا رخنه در ايمان بود

چون كَشد بر نفس سركش تيغ و جويد كشمكش

 دفع شرِّ نفس را سركرده ميدان بود!

در كفش خاريست كورا مى‏ خلاند در وجود

 گر به كارى دست يازد دل، كزو خذلان بود

آدمى خرسند باشد هرگه اين خرسند ازوست

 ليك نادم گردد آنگه كاين ازو نالان بود

گر در انسان خود نباشد اين وديعت استوار

 اين نه انسان‏ست، بل در زمره حيوان بود

ور كس اين همزاد را سازد لگدكوب هوس

 بهر زادِ آن جهان ‏اش، لعن در انبان بود

نام اين موجود نامشهود را دانى كه چيست؟

 نام او در نامه آزادگان «وجدان» بود