شدم راهى شهر مازندران
که بس خرمىهاست در وى نهان
رهش پیچ در پیچ و نامستقیم
ولى خاطرآرا چو خّرم نسیم
در آن پیچ و خمهاش هر سو عیان
بسى چشمکاندازِ سبزینهسان
بسى کوهها سر برافراشته
به گوشِ فلک رازها کاشته
بهسانِ دِژآگاه کینتوخته
بههم خشمگین دیده بردوخته
گراینده زى خشمِ جنگاوران
نهیبافکن اندر دلِ اژدران
به چشمانِ کاوندهی رازجوى
نماید زِ دیرین زمان هاى و هوى
دلآگاه داند که کُهسارِ پیر
چهها دیده در روزگارانِ دیر
***
پس آنگه بر و بوم مازندران
پدیدار شد چون دلآرا جنان
همه هرچه دیدم در آن سرزمین
فرح بود و شور و نشاطش رهین
همه خرّمى از پس خرّمى
ز هرسو فراوان گلِ موسمى
زِ بامِ فلک سبزه تا روى خاک
درختان تنیده به هم شورناک
بس انبوهِ جنگل فراگِردِ کوه
کز انبوهیش کوه شد در ستوه
درختان زِ باران همه شسته روى
دلافروزِ خاطر صفابخشِ خوى
سرازیر بینیم بسى آبشار
چو یک رشته دُر از برِ کوهسار
به هر شالِزارى که خوش کرد حال
شده پهن یک سبزگون طاقه شال
شدم رهسپر تا به دریاکنار
نشستم به ساحل بسى دلفگار
فرستادم آنگه به دریا درود
رساندم سلامش زِ زایندهرود
بدو گفتم اینک من از روى درد
سخن گویم اى پروراننده مرد
کنون آمدم با دلى غمسراى
به نزد تو اى بحر غرّش گراى
زِ دو دیده اشکم سرازیر بود
چو آهم که همگام تبخیر بود
بگفتم بدو با دلى پر زِ خشم
به روى رخم اشک جارى زِ چشم
که بس خلق ایران به خشم اندرند
که از چالشى سخت برنگذرند
تویى ملکِ موروث ایران زمین
زِ هنگام کورش یلِ پاک دین
به دوران داراى کیوان سریر
تو بودى از ایران ز بالا و زیر
تو را بود کشتى از ایران فزون
ز بازارگانى و جنگى فنون
پس از قرنها فرمانآراى روس
به تو دست یازید با بوق و کوس
به نیمى زِ تو گشت فرمانروا
پس ایران به نیمى دگر کدخدا
پس از چند پیمانِ ستوار و سخت
زِ روسیه شد بارور این درخت
که نیمى زِ دریا از ایران بود
بر این حق بسى سخت پیمان بود
کنون با فروپاشى شوروى
شد ایران درین ماجرا منزوى
سه کشور برون آمد از بطنِ روس
به هم داد، دستِ فریب و فسوس
به همراهى روسِ پیمانشکن
فراهشته پا از گلیمِ کهن
نمودند دستِ تجاوز دراز
به میراثِ ایران به نیرنگ و آز
بسى غافل از اینکه ایرانیان
زِ حق نگذرند ارچه با بذلِ جان
پذیرا نگردند خرد و کلان
به جز نیمى از بحرِ مازندران
کهرا زَهره باشد تجاوزگرى
به میراث ایرانیان سرسرى؟!
به رسوایىِ هر دغلبازِ پست
کنیم آنچه مارا برآید زِ دست
نه از کف دهیم این کهن جاى را
که یاد آورد «ترکمانچاى» را
بجوشیم و کوشیم تا پاى جان
که گیریم حق خود از حقبَران
به رفق و مدارا به جنگ و ستیز
برانیم دشمن به پاى گریز
هر آن کو در این مُلک فرمانرواست
جز این گر کند درخور بس جفاست
ادیب برومند
مجموعه اشعار، انتشارات نگاه، تهران ۱۳۹۱، ج۲ صص۱۵۵۳-۱۵۵۵