ز بردبارى ما باشد اين نشانه ما
كه زير بار غمت خم نگشت شانه ما
چنان ز پاكدلىها به دوست پيوستيم
كه نيست از «من» و «او» حايلى ميانه ما
ز بعد قصه شيرين وامق و عذرا
شود زبانزد شوريدگان، فسانه ما
تو اى لطيفتر از رنگ و بوى ياس سپيد
بيار نكهت زلف سيه به خانه ما
ز سوز عشق تو آن آتش شررخيزيم
كه سر فرو نكشد جاودان زبانه ما
شب است و باغ و مى و شعر و ساز و صحبتِ دوست
چه شورهاست در اين بزم شاعرانه ما
مجوى لانه ما را به طاق زرّين نقش
كه طرف گلشن عشق است آشيانه ما
نصيب ما همه خون دل است و دانه اشك
چه لعلها و گهرهاست در خزانه ما
ز خرّمى نه عجب گر به رقص برخيزد
چو بشنود صنمى دلنشين ترانه ما
به عشقبازى و آزادگى و شيدايى
اديب، شهره شهر است در زمانه ما