skip to Main Content

کارگر

ضمن تبریک روزجهانی کارگر ،  قصیده ای را که به مناسبت روز کارگر در اردیبهشت ماه ۱۳۵۶ توسط شاعر ملي ايران شادروان استاد اديب برومند سروده شده است تقدیم می کنیم به همه زحمتکشان ایران زمین .

 

حاصل از   دسترنج  کارگر  است
هر صناعت که مانده از بشر است
بازوی      کارگر      توانا       باد
که توانبخش   بازوی   هنر    است
آن که قدرت   به   کارگر    بخشید
کارفرمای       قادرِ   قَدَر      است
قوّت           بازوان         کارگری
حرکت بخشِ  چرخِ جاه و فر است
کارگر        باغ       آفرینش     را
ثمر انگیزْ     نخلِ    بارور    است
تیشه اش    قلب  کوه      را    آماج
سینه اش    تیغ ظلم را  سپر  است

عزت نفس

به گرگ بچه سگى از طريق موعظه گفت
كه همچو من به ازين زندگى توانى كرد؟
اگر به دعوت اين بنده سوى شهر آيى
نشاط و عيش، به پايندگى توانى كرد
تو نيز همچو من اندر پناه خواجه شهر
معاش نيك، به فرخندگى توانى كرد؟
ز گونه‏ گون خورش آن سان بيا كَنَد شكمت
كه شكوه از شكم آكَندگى توانى كرد؟
چو طوقِ گردنِ سگ بنگريست گرگ بگفت:
نصيحتم به نوازندگى توانى كرد؟
ولى دريغ كه من بندگى نيارم كرد
تو شاد باش كه خوش بندگى توانى كرد؟
چنين رفاه و سلامت تو راست ارزانى
كه زندگى به سرافكندگى توانى كرد؟

فريادِ بحرين

منم بحرینِ نفت‌ آلوده دامن
که بر تن آتشم افروخت دشمن

منم ایران‌زمین را زرفشان خاک
منم ایرانیان را پاک مسکن

جنوب ملک را باغی فرح‌زا
خلیج فارس را جایی مزین

به هنجار منوچهری سخنگوی
به‌کردار حمیدالدین قلمزن

هم از گفتارِ سعدی حکمت‌اندوز
هم از اشعار حافظ سینه‌آکن

به ایران فخر دارم همچو رستم
زِ ایران نام دارم همچو قارَن

به پایش سر فرود آرم به تعظیم
چنان کاندر برِ بت‌ها برهمن

بپایم چون نهد بیگانه زنجیر؟
که باشد طوقِ ایرانم به گردن

از ایران یاد دارم داستان‌ها
زِ عهدِ گیو و گودرز و تهمتن

زِ من بنیوش وصف کاوه و جم
زِ من بشنو حدیث زال و بهمن

چه شیرین قصه‌ها دارم زِ خسرو
هم از شیرین، مهین بانوی ارمن

به تاریخِ وطن دارم چه بسیار
نصیب از افتخاراتِ مدون

به دورِ اردشیر و عهدِ شاپور
مرا پیوند ایران بود متقن

درود من به شه ‌عباس کزمهر
زِ قصدِ پرتغالم داشت ایمن

به‌عصرِ نادرم چون عهدِ عباس
امان بود از گزند دیوِ ریمن

من آن فرزانه فرزندِ دلیرم
که باشم پاسدارِ مامِ میهن

از ایران دورم و بیگانگان را
به‌چاهِ جور، دربندم چو بیژن

تنی را مانم از این قِصه بی‌سر
سری را مانم از این غُصه بی‌تن

چرا پژمرده گردم، من که باشم
گلِ بویای این دیرینه گلشن!

گریبان چاک خواهم زد کز اندوه
دلی دارم بسان چشم سوزن!

به تهرانم که خواهد برد پیغام؟
که دارم شکوه زآمریکا و لندن!

مرا از شیخ عار آید که دارم
نشان از شهریاران دژافکن!

من از دریادلی گشتم گهرخیز
که والاگوهرم جویای گَرزَن!

به دل گنجینه‌ها دارم پر از سیم
هم از زرّ سیه قیرینه مخزن!

زر اندر معدنم زآنِ اجانب
دل اندر سینه‌ام چون تفته آهن!

چو شد بیگانه از نفتِ من آگاه
روان شد از پی تاراجِ معدن!

از ایرانم به‌دور افکند تا گشت
چو شامِ تیره بر من روزِ روشن!

مرا احوال شد زار و دژمناک
مرا گلزار شد مانندِ گلخن!

منم زندانی و خواهم کز ایران
بتابد نور امّیدم زِ روزن!

نوایی کآیدم زآن خطّه در گوش
کند شادم به سانِ بانگِ اَرغَن!

نسیمی کآید از گلزارِ ایران
مرا خاطرنواز آید چو سوسن!

مرا در سایه‌ی دادار یکتا
چه باک از قدرت دیو و هریمن؟

کز ایرانم جداکردن، همانا
بود چون آب کوبیدن به‌هاون!

زِ فرزندانم ار پرسند روزی
کزآنِ کیستند از مرد و از زن؟

خروش آید، کز ایرانیم ایران
فدای خاک او جان و سر و تن!

ادیبا وصفِ حالِ من نکو گوی
که گردد بس اثر پیدا زِ گفتن!

این قصیده به سال ١٣٢٨ در شکایت‌گزاری از حسب‌حال جزیره‌ی بحرین سروده شده، و چندین بار در روزنامه‌های تهران و شهرستان‌ها چاپ شده است.
اديب برومند، سرود رهايى، چاپ دوم، عرفان، تهران ١٣٨٤، صص٣١٥-٣١٧

قطع رابطه با انگلستان

چون پس از يك سال و چند ماه مذاكره برای حل اختلاف ايران با شركت غاصب نفت، در اثر پافشاری دولت انگليس نتيجه ‏ای حاصل نگرديد دولت در اواخر مهرماه ۱۳۳۱
تصميم به قطع روابط سياسی با انگليس گرفت. اين قصيده در همان موقع سروده و منتشر گرديد.

قطع رابطه با انگلستان

قطع شد رابطه با دشمن و كاری سره[۱] شد
كار با دشمن بی‏شرم و حيا يكسره شد

قطع شد رابطه با آن كه به نيرنگ و ريا
در همه روی زمين دامگه سيطره[۲] شد

قطع شد رابطه با مشعله افروزِ فِتَن[۳] كه ز بيدادِ وی آفاق پر از نائره شد

آن كه با حيله‏ گری پای به هر خانه نهاد
غاصب حجره و ايوان و در و پنجره شد

آن كه تا كرد كمين در ره هر قوم ضعيف
داستان‏اش به مَثَل قصه گرگ و بره شد

وصل با دوست خوش آمد كه به دشمن پيوند
خارج از منطق و از قاعده و پيكره شد

***

نيم قرن از اثر رابطه با خصم دو روی
كار ما مضحكه و كشور ما مسخره شد

بس جنايات كه سر زد ز دغا [۴] پيشه رقيب
تا بما همدم و همبازی و هم‏دايره شد

خنجر كينه برآورد و ز جورش، ما را
خسته از ناله و فرياد و فغان، حنجره شد

كرد آن گونه جنايات، كه در خاطر ما
ياد آن جمله دلازارترين خاطره شد

غايب از ديده به ‏وضعی كه خدا داند و وی
موجد و موجبِ اوضاعِ بدِ حاضره شد

گاه با روی خوش و گاه به سيمای غضب
چيره بر خلقِ ضعيف و ملل قادره شد

گاه در عشوه‏ گری همچو يكی فاجره[۵] بود
گاه در خدعه گری همچو يكی ساحره شد

گاه مشّاطه شد و چهرِ فضيحت آراست
گاه رقاصّه شد و بهره‏ ور از دايره شد

رايت گنج بری گاه به «خوزستان» زد
وز ره كيسه بُری گاه سوی (قاهره) شد

باعث فاجعه در «دهلی» و «لاهور» و «هرات»
مايه حادثه در «بصره» و در «سامره» شد

گاه در شرق، تراشنده يك «نابغه» گشت
آن كه خود دشمن هر نابغه و نادره شد

اندر اقطار جهان دسته جاسوسانش
راه‏پيما به بر و بحر و به كوه و دره شد

هست ايرانِ كهن، مهرِ جهانتاب، ولی
انگلستان به صفت همچو يكی شبپره شد

بی‏ گمان جلوه خور، شبپره نتواند ديد
لاجرم خصم وی از منقصت باصره شد

خود بلا بود كه بر گِردِسرِ مشرقيان
سخت گَردنده بمانندِ يكی فرفره شد

زنده بادا به جهان كشور ايران عزيز
كاين كهن قدرت و اين سيطره را مقبره شد

بسته شد خانه منفور سفارت كه درو
گوش بر زنگ فجايع، صورِ مُنكَره شد

روزِ خارج شدن خارجی از كشور جم
خوش مجسّم به نظر خوب‏ترين منظره شد

تا كه زد غوطه به دريای ادب فكر (اديب)
حاصل از كوشش او اين دُرر باهره[۶] شد

 

[۱]. سره: صاف و بى‏غل و غش
[۲]. سيطره: تسلّط
[۳]. فتن: فتنه‏ ها
[۴]. دغاپيشه: نيرنگ باز
[۵]. فاجره: زن بدكار
[۶]. دُرَرِباهره: گوهرهاى روشن و تابناك

بحرين

اين قصيده در اندوه جدا افتادن بحرين از سرزمين اصلی خود (ايران) و دورماندن ايرانيان ساكن بحرين از هموطنان
خويش در ارديبهشت ماه ۱۳۳۶ سروده شد و پس از چندين بار انتشار در جرايد، هم‏زمان با به رسميت شناخته
شدن استقلال بحرين به‏ وسيله شاه در روزنامه مُكرم اصفهان منتشر گرديد.

بحرين

در غم هجر تو ای «بحرين» مرواريد بار

چشم ايران، گاه چون بحرست و گه چون رودبار[۱]

بسكه «ايران» در غم «بحرين» خود زاری نمود

شد روان‏ از چشم‏ خونبارش «دو دريا»[۲] در كنار

تا زِ مام خويش دور افتادی ای دُردانه پور

نی ترا باشد شكيب و نی ورا باشد قرار

تا ترا چون نی بريدند از نيستان وطن

بس نواهای حزين سردادی از نای فكار

چون فتادی طاق و تنها در كف دشمن اسير

جفت آه و ناله گشتی در غم يار و ديار

تا شدی صياد استعمار را سرگشته صيد

شد نصيب مام ميهن داغ و دردِ جانشكار

چون كمند انداز (مغرب)[۳] را فتادی در كمند

همكمندانی به مشرق يافتی نالان و زار

جمله چون در پنجه ضَرغام[۴]، آهوی دمن

جمله چون در چنگُل شهباز، كبك كوهسار

هر يك اندر بند ذلت نزع را در جستجو

یهر يك اندر دام خِفّت مرگ را در انتظار

گَه به دام حيله افسونگران خوار و نژند

گه به بندِ سُلطه اهريمنان، زار و نزار

مال‏شان افسونگران را جملگی صرفِ سرور

جان‏شان اهريمنان را سر به سر وقفِ نثار

بندگان و بردگان ديدی فراوان در كمند

بندگانی سر به زير و بردگانی بُردبار

و آنگه آن صياد خون آشام استعمارگر

ريسمان برگردن هر يك فكنده برّه وار

می‏كشاند گله‏ای را سوی مَسلخ از يمين[۵]

می‏فرستد دسته‏ای را سوی مطبخ از يسار[۶]

بركشيده شيخ و حاكم، در ميان هر گروه

شيخكی آلوده خوی و حاكمی نستوده كار

«حاكم» و «فرمانروا» و «شيخ» و «سلطان» و «امير»

برنشانده هر يكی را بر سرير اقتدار

از پی فرماندهی بر بندگان مستَمند

در ره فرمانبری از خواجگانِ مستشار

***

روزگاری گشت و جز اينت نبودی سرگذشت

در كمند آن شكارافكن سوارِ نابكار

شكوِه‏ ها كردی همی از فتنه دورِ زمان

لطمه‏ ها ديدی بسی در گردش ليل و نهار

گر چه ايران هم ز نيش زهرناك ايمن نبود

ليك افتادی تو يكسر در دهان گرزه مار

ای كه چندی دور ماندی ناروا از اصل خويش

خوش بود گر بازيابی وصل را خوش روزگار

سال‏ها بگذشت و در باغ دلارای وطن

همچو بلبل ساز كردی نغمه‏ ها بر شاخسار

قرن‏ها طی گشت و با اقران همی بودی قرين

در گلستان وطن چون كاج و سروِ جويبار

با ملالت همركاب، اندر گَهِ غمگين خزان

با مسرت همعنان، اندر گِهَ خرّم بهار

در شكست و نامردای‏ها، شريك آه و رنج

در فتوح و سربلندی‏ها، قرين افتخار

بهر ايران تيغ تو مِغفَر[۷] شكـاف انـدر نبـرد

روز ميدان گرز تو دشمن شكن در كارزار

تو همان بحرين ايرانی كه در بُحران سخت

در دل بحر خطر بودی وطن را پاسدار

تو همان «بحرين» فرخ پی كه در عهد «كريم»[۸]

فرّ دادار كريمت داد دشمن را فرار

تو همان بحرين دريا دل كه در هجران مام

اشك مرواريد گونت خوش بغلتد بر عِذار

از گَهِ «سيروس» تا پايان دورِ «ناصری»

بودی اندر راه نُصرت مر وطن را دستيار

بوده پيوند تو با ايران ز دورانِ كهن

محكم و سخت و متين وين گفته بسيار استوار

چند سالی گر به ظاهر دور كردندت ز قوم

قطع پيوند تو نتوانند از خويش و تبار

جنبشی بايد ترا و كوششی ما را كنون

تا چو مردان باز پيچی سرز قيد انكسار

تا فرود آری سر دشمن به زير خاره سنگ

تا برون آری ز روز و روزگار وی دمار

و آنگهی اندر ثنايت چامه ‏ای خوانَد اديب

هر يك از ابيات نغزش به ز دُرِّ شاهوار

[۱]. رودبار: رودخانه، كنار رود

[۲]. دو دريا: مقصود خليج فارس و بحر خزر است.

[۳]. كمند انداز مغرب: سياست استعمارى انگلستان مقصود است.

[۴]. ضرغام: شير

[۵]. يمين: راست

[۶]. يسار: چپ

[۷]. مغفر: بكسر ميم كلاه خود

[۸]. عهد كريم: مقصود دوران كريم خان زند است كه بحرين را از تسلط عثمانيان رهايى بخشيد.