skip to Main Content

درد بي دردي

درد آشناى عشقم و دارم هواى درد
آيينه ‏اى‏ ست عشق، سراپا نماى درد
دردا كه در قلمروِ غربت سراى جمع
يك تن نديده‏ ام كه بود آشناى درد
در مجمعى كه دردشناسى نمانده است
با من بگوى كز كه بجويم شفاى درد
در زير تازيانه وجدان به حكم عشق
من مبتلاى رنجم و دل مبتلاى درد
آن‏جا كه جاى جلوه بى ‏درد مردم است
جز درد نيست بهر من آن‏جا دواى درد
شرح كدام درد دهم با زبان شعر
يك درد نيست دردِ قصيدت سراى درد
در قحط سال درد، سلامت ز كس مجوى
كاين خود بود مسبّب بس ماجراى درد
درد من از فناى متاع فضيلت است
كان سخت علّتى ‏ست ز بهر بقاى درد
درد ار نبود، فكر مداوا به سر نبود
انديشه پا گرفت به زير لواى درد
آن‏جا كه بى ‏رگان ز تنِ درد رگ زنند
ايثار جان و مال بود خونبهاى درد
درد من است آن چه بر آيد ز ناى نى
آرى بود اديب چو نى همنواى درد
اصفهان ـ ارديبهشت ماه ۱۳۶۷

کشاکش هستی

31۲۱ خردادماه خجسته زادروز زنده‌یاد ادیب برومند شاعر ملی ایران را گرامی می‌داریم

اسير خيره‌سری‌هاى نفسِ خويشتنم
شكايت از كه كنم، چون عدوى خويش منم

در اين كشاكشِ هستى چه ناگواری‌هاست
كه در عذاب بود تن زِ جان و جان زِ تنم

چو نيست فهمِ سخن، حال من چه داند كس؟
كجاست آن كه كند دركِ حالت از سخنم؟

سخن نو آورم از محتواى فكرِ ظريف
ولى به ظرفِ سخن، مستِ ساغر كهنم

زِ مارِ دشت چه ترسم كه نيشِ زهرآگين
بسا كه سركشد از جيب و چاكِ پيرهنم

به سان سوسنم ار ده زبان بود، ناچار
چو غنچه بندِ خموشی‌ست بسته بر دهنم

هزار خرمنِ گل در ديارِ غربت نيست
به دلنوازىِ سروى كه رُست در وطنم

زبانِ شِكوه ندارم ولى در اين محفل
چو شمع، يكسره محكومِ حكمِ سوختنم

چه جاى نغمه‌سرايى كه نيستم آزاد
وگرنه برشود آواى شوق در چمنم

به كينه‌جويى من داستان سرايد خصم
بدين گناه كه دستان‌سراى انجمنم

مرا كه خرّم و سرزنده‌ام به شور حيات
چه غم زِ تلخى ايّام و غصه و محنم

خليل‌وار همان به كه بشكنم بتِ نفس
كه بت‌شكن نتوان بود، گر نه خودشكنم

مرا نياز نباشد به سِيرِ باغ، «ادیب»
صفاى دوست همانا گل است و ياسمنم

ادیب برومند
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۳، صص ۲۴۲-۲۴۳

شبستان وفا

از شبستان وفا نور صفا می بارد

نه عجب کز دل ما برق جلا می بارد

دل چون آینه داریم و ز بی مهری چرخ

از فلک بر سر ما سنگ جفا می بارد

برگ برگش همه اوراق دل خونی ماست

در چمن هر چه گُل از باد صبا می بارد

ابر غم بر سر ما سایه فکن شد، باری

من چه گویم که چه بر خانه ما می بارد

بازتابی ست ز خوش باوری و ساده دلی

هر بلایی که به ارباب صفا می بارد

سایه خودسری و کبر و ریا بر سر ما

تیره ابری است کز آن خبط و خطا می بارد

هر که عبرت نگرفت از بر ایام، ادیب

بر سرش ابر مصیبت بسزا می بارد

 

غزلواره ی اجتماعی

من شاعر کوچه های دردم
صورتگر چهره های زردم
بر حال فسرده ی جوانان
سر تا کف پای غرق دردم
ز آئینه ی چهره های بی نور
بر چهره جان نشسته گردم
فقر و غم و درد بی دواشان
با عاطفه ساخت هم نبردم
زنها لب پرتگاه لغزش
شرمنده از آن منم که مَردم
بازار فساد گرم و احساس
بنشانده عرق به جسم سردم
در کوچه و برزن و خیابان
زین سیر وسیاحتی که کردم
جز غصه نبود دستگیرم
جز یأس نبود پایمردم
تا دین نشود جدا ز ابزار
من در ره درد رهنوردم
در ششدر غم اسیرم اما
با داوِ خطر حریف نردم
—————
۱- داو : پذیرنده پیشنهاد حریف

دولت دیدار

آن‏چه از طول شب تار به بيمار گذشت
در شكنج سر زلفت، به دل زار گذشت
دل زند پر به هواى سر كوى تو مرا
همچو دلداده هزارى كه به گلزار گذشت
همه از نرگس بيمار تو گويند سخن
كس نگويد كه چه‏ ها بر دل بيمار گذشت
خفته بودى تو و هر شب به جوار حرمت
چه بگويم كه چه‏ ها بر من بيدار گذشت
مهربان بودى از اين پيش، ولى روز وصال
پرتو مهر، چه زود از سر ديوار گذشت
شور و نيروى شبابم بگرفت اوج، ولى
همچو ابرى كه زند خيمه به كهسار گذشت
سايه ابر جوانى كه به سر بود مرا
در بهار طربم با دو سه رگبار گذشت
بى ‏نصيب از شرف جاذبه عشق نبود
مهر و ماهى كه بر اين گنبد دوّار گذشت
ياد از آن روز، كه با وصل تو خوش بود «اديب»
اى‏ خوش آن لحظه كه با دولت ديدار گذشت