skip to Main Content

همزبانى‏ ها

با مَنَت خوش ياد باد آن همزبانى‏ ها كه بود

آن نشستن گرد هم، و آن نغمه‏ خوانى ‏ها كه بود

در ميان تلخكامى‏ ها كه گه مى‏ داد دست

ياد بادا با مَنَت شيرين زبانى‏ ها كه بود

گر چه عشق ما جوان مانده‏ ست و ما سر زنده ‏ايم

ياد باد آن زندگى‏ ها و آن جوانى‏ ها كه بود

نوشمان باد اين مىِ ته مانده در ساغر كه هست

يادمان باد، آن نشاط و كامرانى ‏ها كه بود

در ميان محفل گرم حريفان ياد باد

از نگاه ما به هم، اخگر پرانى‏ ها كه بود

سال‏ها در عاشقى، همراز و همدستان شديم

اى خوش آن همرازى و همداستانى‏ ها كه بود

در كنار جويباران، با اديبت ياد باد

بر سر از بيد معلّق، سايبانى‏ ها كه بود

انحطاط زمان

در اين ديار نديدم زِ آشنايى‌ها
به غير تيره‌دلى‌ها و بى‌صفايى‌ها

در اين خرابه مجو كامِ دل كه بنهادند
بناى كامروايى، به ناروايى‌ها

زِ بس دروغ شنيدم زِ صبح تا گهِ شام
نماند باورم از صبح، روشنايى‌ها

به دستيارى «تبليغِ ناروا» امروز
قرينِ حكمتِ محض است، ژاژخايى‌ها

خدا گواست كه راهى نمى‌برد به دهى
به راستى اگر اين است دهخدايى‌ها

چنين كه خواجه به نخوت گشادبازى كرد
فتد به ششدر محنت زِ بينوايى‌ها

چو گل زِ پرده درآمد، زِ باد پرپر شد
فغان زِ پرده‌درى‌ها و خودنمايى‌ها

خوشم به پاكدلى، گرچه اندر اين بازار
به خردَلى نخريدند، پارسايى‌ها

در اين زمانه چنان قبحِ زشت‌كارى رفت
كه ره به حسن بَرَد رسم بى‌حيايى‌ها

دلم گرفت از اين انحطاطِ دورِ زمان
كجاست زين‌همه خفّت، رهِ رهايى‌ها؟

ز شوق گلشن جانان «اديب» را سهل است
به خارزارِ مشقت، برهنه‌پايى‌ها

آینه ی عشق

کجایی ای که تو را همقدم نمی‌بینم‌
به حسرتم که تو را دم‌ به‌ دم نمی‌بینم‌
یکی ز جمله حریفان و لاف‌ پویان را
به روز واقعه ثابت قدم نمی‌ بینم‌
ببین در آینه‌ ی عشق چهره‌ ی مقصود
که این مقابله در جام جم نمی‌بینم‌
به غیرِ عشق که با غم تو را کند مأنوس‌
علاج بهتری از بهر غم نمی‌بینم‌
مپیچ در غم کمبود و خم مشو برِ کس‌
که راه خیر درین پیچ و خم نمی‌بینم‌
ز دوری تو مگر فرش نخ‌ نماست دلم‌
که نقش مایه در او مرتسَم نمی‌بینم‌
به قطره قطره‌ ی اشکم چه شکوه‌ هاست نهان‌
کز آن شمار در اشک قلم نمی‌بینم‌
بدان صفت که ز یاران خود جفا دیدم‌
بدین قدر ز رقیبان ستم نمی‌بینم‌
چنان ز چشم تو دیدم نشان بی‌گنهی
که این لطیفه ز مرغ حرم نمی‌بینم‌
رهین منّت عشقم به روزگار ادیب‌
که سایه‌ اش ز سر خویش کم نمی‌بینم

عمر دوباره

شبها در اشتیاق رخ ماهپاره ای

هر دم فتد ز گوشه ی چشمم ستاره ای

کانون آتش است دل شعله بار من

آه ار برون کشد سر از این دل شراره ای

ای مه عجب مدار که گردد به گرد چرخ

دل در هوای وصل تو چون ماهواره ای

آنجا که هرزه گوی میاندار محفل است

تدبیر چیست گر که نگیرم کناره ای؟

بنگر به دامن شفق آن پاره های ابر

تا پی بری به حال دل پاره پاره ای

با آن سموم قهر که بر کشتخوان وزید

دیگر چه انتظار ز کشت بهاره ای

نازم بدان وجود که برق عنایتش

تابد به کوه و دشت به هر سنگ خاره ای

احوال کار بسته نگوییم جز به دوست

کو پیش پای ما بنهد راه چاره ای

دیدار یار از پسِ یک عمر انتظار

باشد ادیب ، معنیِ عمر دوباره ای

بلند ايوان عشق

 

دلم را برده‏ اى اى گل، گل گلخانه جانىبه شادابىّ و دلجويى چو رامشگاهِ بستانى
درون خفيه‏ گاه جان من، رندانه مستورىميان تار و پودِ جسم من، دزدانه پنهانى
تو سروِ ناز را مانى كه در باغ ارم ديدممگر شيراز را با خود برى هر جا كه مهمانى
گر انسان را صفا، بخشيد انسى با قداست‏هاتو در قدسى سراى انس، انسانى بدين سانى
به ياد آرد صفايت منظر پُر برف كُهساراندر آن حالت كه نازافشان چو خورشيد زمستانى
چه رازى در نگاهت هست كز ميناى مستانشدلم را پاس مى‏ دارى، غمم را پاك می‏رانى
بلند ايوان عشق از دلبران گر جلوه ‏اى داردتو شهبانوى دلجويان در اين نقشينه ايوانى
گواهى‏ نامه عشقم ز دست خويشتن دادىكه در مهرآورى آموزگار اين دبستانى
تو با آن لهجه شيرين و آن سيماى افسونگرسخنگوى همه گلچهرگان در سوسنستانى
مرا سرسبزى از مهر تو باشد اى بهار جانكه بر اين كشتزار تشنه چون باران نيسانى
اديب از دامن گلبوى تو سر بر نمى‏داردكه چون دوشيزه شعر ترش پاكيزه دامانى