skip to Main Content

نقش حقيقت

گر چه دارم ز غمى، خاطر ناشاد هنوز
شادم از عشقِ يكى چون تو پرى‏زاد هنوز
قول دادى كه دهم با تو قرارى، ياد آر
كه نرفته است مرا قول تو از ياد هنوز
تو به فرياد رس اى دوست، كه از دست ستم
منم امروز در اين گوشه به فرياد هنوز
منم آن طاير پر بسته كه از بختِ پريش
رَسته‏ام از قفس امّا نيَم آزاد هنوز
عشق را بيم فنا نيست كه بر سينه كوه
هست باقى اثر تيشه فرهاد هنوز
نيست كس را خبر از شوكت محمود، ولى
كاخ فردوسى توسى بود آباد هنوز
دست تحريف زمان، نقش حقيقت نسترد
ورنه ضحاك نُبد مظهر بيداد هنوز
سلطنت همچو خلافت سپرى شد به عراق
هم چنان مى‏گذرد دجله بغداد هنوز
بر سرِ بزم هنر، سرخى رخسار اديب
يادگارى بود از سيلى استاد هنوز

دل بيمار

تا كه بستند به رويم، در گلزاران را

ياد كردم قفس و حال گرفتاران را

گر صفايى به چمن بود، ز ديدار تو بود

بى‏ تو اى گل چه كنم، سيرِ چمنزاران را؟

خوش كن از جلوه رويت، دل بيمار مرا

ز آن كه خوش كرد عيادت دل بيماران را

سبز شد مزرع عشقم به دل، اى اشك ببار

آه از آن سبزه كه محروم بود باران را

همنواى من دلسوخته مرغ سحر است

كه به هم الفت و انس است، دل افگاران را

گر ز بيگانه ملامت برم و جور كشم

به كه افسرده ‏دل از خويش كنم، ياران را

گوهر عزّت خود را نفروشيم به زر

اين سخن راست بگوييد، خريداران را

لقمه شبهه مخور. كار خطا پيش مگير

گرچه ايزد نُبرد نان خطاكاران را

ما زيان‏ديده كالاى وفاييم، اديب

گو به سودا مگراييد، وفاداران را

 

عبرتِ كافی

  • سه شنبه, ۲۰ دی, ۱۴۰۱
  • شعر

هر كه از گشتِ زمان ها ، عبرت كافي گرفت        

 بهر فرجام نكو پويايی وافی گرفت

قدرت ده روزه  را هرگز  نباشد   اعتبار            

نزد آن كو در عمل انديشه ی صافی گرفت

هر كه باشد تكيه زن بر تخت قدرت بايدش          

عبرت از قتلِ مشقّت بارِ «قذافی» گرفت

رهبر سوريه گر عبرت نگيرد زين حساب            

بايدش پاداشِ ظلم و حُكمِ اشرافی گرفت

حرفهاي بي عمل آخر كِشندش  در  سقوط            

هر كه در جاي عمل آيين حرّافي گرفت

بس خطا بودي كه آهوي ختا شد بي خيال            

زآن شكار افكن كِش اندر دام خوش نافی گرفت

عاقبت معلوم گردد زرّ قلب از    زرّ ناب              

چون كس اندر آزمونش راهِ صرّافی گرفت

بس شرف دارد شرف بر حاكم جبّاركيش              

آن كه در دكّان عزّت پيشه علّافي گرفت

گر قوافی سخت بودي در سخن اما اديب            

 آخر از طبع توانا بهره ی شافی گرفت

قومیتهای ایرانی

  • شنبه, ۳ دی, ۱۴۰۱
  • شعر

یافت ایران نسق از وحدت قومیّت چند
تُرکمان و عرب و ترک و لر و کرد و بلوچ
روزگاری نه کم از چند هزار است به سال
کاین همه بوده و یا کرده بدین ناحیه کوچ

***

باری اینان همه در طول زمان یافته رشد
از بسی نعمت این کشور و این آب و هواش
جمله ایرانی و همخوان و هماهنگ همند
در نگهداری این بوم و بَر و برگ و نواش

***

جمله در پاس نگهبانی ایران عزیز
همره و همقدم و همدل و کوشنده به جان
در نگهداریش از حملۀ بیگانه خصم
همه همدست و هم آواز به هر عصر و زمان

***

سالها برده به سر در غم و شادی با هم
گاه صلح و گه جنگ و به عروسی و عزا
نگُسلانیده ز هم رشتۀ پیوند و خلوص
همه هم دوش و هم اندیشه پی رفع بلا

***

کشمکش ها شده با تیرۀ تاتار و مغول
جنگ ها آمده پیش از پیِ طرد اعراب
از سکندر چه ستمها به وطن رفته و آه
کز بسی فتنه شد این کشور دیرینه خراب

***

باری اقوام ستمدیدۀ ایرانی را
هیچ گون دشمنی و کینه نباشد با هم
همه با وحدت و هم پشتی هم ، فاجعه را
بگذرانیده ز سر مانده به یک جا همدم

***

همه اقوام وطن شاکلۀ ملّتِ ماست
که جز این ملّتِ دیگر نشناسیم اینجا
گر یکی زین همه اقوام جدا داند خویش
به غلط دستخوش دشمن پست است و دَغا(۱)

***

هر که گوید منم از ملّتِ دیلم یا کُرد
سخنش را نبود در برِ کس هیچ اثر
ژاژخایی نبود در خور اقبالِ کسان
خاصّه کاین گفته بود ضد تواریخ و سِیَر

***

برتری نیست ز اقوام دگر قومی را
همه همپایه و همقدر و عزیزند و شریف
همه در مذهب و آئین به حقیقت آزاد
لهجه هاشان چو زبانها همه شیرین و لطیف

————
۱- دغا: بد اندیش، نیرنگ باز ، پست فطرت

ایرانی آذری

  • دوشنبه, ۲۱ آذر, ۱۴۰۱
  • شعر

درودم به ایرانی آذری
هماره پی پاس میهن جَری

سبک تاز در جنگ رزم آوران
گران کوب در کار جنگ آوری

سپر کرده تن پیش تیرِ یلان
سر و سینه را ساخته خنجری

به انگیزش خسروانی سرود
به هم کوفته موکب قیصری

نموده به پیکار عثمانیان
به همراه پور صفی صفدری

زهی خیزش آذرآبادگان
که فرسود نیروی اسکندری

بسا کارزارا که در راه آن
به پاس وطن کرده جان اسپَری

شد افراشته بهر تدبیر مُلک
به دشت مغان خَرگه نادری

بنَسپرد سر در بر ناکسان
چو پیغمبران بر در ساحری

کند زیر و رو بُنگه خصم را
چو جالیز را بیل برزیگری

کند فخر بر نام ایران زمین
ز ژرفای اندیشه نی سَرسَری

فراشَست او تیرها شد رها
سوی زبده گندآور لشگری

بجوشد همی خون ایرانیت
به رگ های سالار ایران سری

سوار سمندش به سان سهند
گران تاب در حمله اژدری

چو بابک مهین نامور قهرمان
که برتازیان بست راه سری

چو یاد آورم نام آذرگشسب
فرستم به زرتشت صدها فری

چه دانی کز این خطه برخاستند
هزاران نگارشگر دفتری

در آموزش پارسی پیشرو
ز رازی سبق برد و مازندری

ز دانشور و شاعر نکته سنج
شده زین نکو گوهران زیوری

چو قطران که هر قطعه از شعر او
به دریای قُلُزم کند همسری

و یا چون همام و شریف از شرف
کند ناز بر تاق نیلوفری

سرایندگانش به صد شور و شوق
همه در تکاپوی شعر دری

برآرند از بحر زخار طبع
هزاران گوهر ویژه گوهری

به نوباوگانش فرستم درود
که محوند در رافت مادری

از او نام مشروطه شد سربلند
چو از ابرشم حله شُشتری

به آزادگان گشته پشت و پناه
به خودکامگان یافته سروری

به سردار و سالار ساز نبرد
هم او داد و سازیدشان سنگری

ز کوبیدن شاه ضحاک وش
هم از کاوه آموخته رهبری

برون راند از خاک زرخیز خود
تجاوزگران را به چالشگری

به عشق وطن خوش طرازد ادیب
سخن در تراز سخن گستری