skip to Main Content

مرا كه بِه ز تو يارى و غمگسارى نيست
چه غم كه محنت ايّام را شمارى نيست
گَرَم چو گل ننوازد نسيم رأفت دوست
مرا سرور و نشاطى به نوبهارى نيست
به شهر عشق كسى را كه چون تو يارى هست
عجب مدار كه پرواى شهريارى نيست
من و گريختن از فتنه ها، به دامن دوست
كه مأمنى به جهان چون كنار يارى نيست
غبار حادثه برخاست از كرانه ی  دشت
ولى دريغ، نشانى ز شهسوارى نيست
به عشق پيچم و گيرم ز شعر، خلعت ناز
كه بهر شاعر از اين خوب تر شعارى نيست
مخور فريب زر و زور مردم آزارى
كه حاصليش به جز ناله هاى زارى نيست
رموز دهر نگنجد به عقل ناقص ما
كه جاى خلق جهان در تُنُك حصارى نيست
وليك با همه نقصان ز بهر سنجش ها
به غير عقل، ترازوى راست كارى نيست
ميان مرز بد و نيك، حايلى نبود
چو بهر مأخذ و معيار، اعتبارى نيست
« اديب » را چه به از نام نيك و دفتر شعر 
كه بهر او به از اين، هيچ يادگارى نيست