دل به تنگ آمد، ازين وحشتسرا، كو مأمني
تا پناه آرم بدآنجا، بي هراس از رهزني
شهرِ جان خاموش و پيك آرزو، گم كرده را
كوچه ي دل بي نشان و تن به ويران مسكني
كو اميدي، كو قراري رُستم اينجا گو مپاي
اين نه آن چاهي ست، كزوي سر بر آرد بيژني
جان پناهي نيست ما را، حال و روز ما مپرس
روز را بايد به شب بردن، به هر جان كندني
دامن از خون دلم گلگون بود، بي روي دوست
كو قرار وصل در دامان سبز گلشني
مهر و مه را پرتو افشاني برين گردون مباد
گر بدين زندان، نتابد پرتوي از روزني
غم به «روئين دژ» همي ماند، درو جانها اسير
كو اميد و آرزو را، جنبشِ «رويين تني»
تنگ چشمي هاي دونان، داردم آنسان ملول
كز ملالم، هر سرِ مویی ست بر تن سوزني
خشك باد آن چشمه ي دولت كه در پيرامَنش
خيمه افرازد ز هر سو، رهزني، تر دامني
جاه و نعمت، ديگران را باد ارزاني كه نيست
التفات اهل دولت را بهاي ارزني
تيرگي هاي شب هجران، نمي پايد اديب
باش تا بنوازدت، لبخندِ صبح روشني