skip to Main Content
شهر خاموش

دل به تنگ آمد،‌ ازين وحشتسرا، كو مأمني
تا پناه آرم بدآنجا، بي هراس از رهزني
شهرِ جان خاموش و پيك آرزو، گم كرده را
كوچه ي دل بي نشان و تن به ويران مسكني
كو اميدي،‌ كو قراري رُستم اينجا گو مپاي
اين نه آن چاهي ست،‌ كزوي سر بر آرد بيژني
جان پناهي نيست ما را، حال و روز ما مپرس
روز را بايد به شب بردن، به هر جان كندني
دامن از خون دلم گلگون بود، بي روي دوست
كو قرار وصل در دامان سبز گلشني
مهر و مه را پرتو افشاني برين گردون مباد
گر بدين زندان، نتابد پرتوي از روزني
غم به «روئين دژ» همي ماند، درو جانها اسير
كو اميد و آرزو را، جنبشِ «رويين تني»
تنگ چشمي هاي دونان، داردم آنسان ملول
كز ملالم، هر سرِ مویی ست بر تن سوزني
خشك باد آن چشمه ي دولت كه در پيرامَنش
خيمه افرازد ز هر سو، رهزني، تر دامني
جاه و نعمت، ديگران را باد ارزاني كه نيست
التفات اهل دولت را بهاي ارزني
تيرگي هاي شب هجران، نمي پايد اديب
باش تا بنوازدت، لبخندِ صبح روشني

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.