skip to Main Content

در آستانه هفتادم از ملال بَرى

هنوز مانده نشاطم بدل چو ياس طَرّى

هنوز شور شبابم به سر بود هرچند

ز روزگار نديديم به غيرِ خيره سرى

هنوز نوگل عشقم به دل بود شاداب

شكفته چون به بهاران بنفشه طبرى

هنوز نغمه شورآفرين سازى خوش

به تارهاى دلم سركشد به زخمه گرى

هنوز عشوه‏ گرى خوش نگاه و سيمين بر

ربايد از بر من دل چو دلبران «پَرى»[۱]

ز شعر دلكش و بانگ نى و نسيم بهار

هنوز آتش احساس من شود شررى

به طرف درّه سرسبز و دامن كهسار

هنوز قهقهه سر مى‏ دهم چو كبك درى

تنم نداده نشانى مرا ز پيرى و ضعف

چنانكه روح نگرديده از نشاط، برى

چو شكر نعمت يزدان به گفتن آيد راست

صريح گويم و از چشم بد نيَم حذرى

كسى كه حِرزِ خدايش بود محافظ جان

چه باكش از بد ايام و لحظه خطرى

مبين به موى سپيدم كه بس جوانان را

به روزگار جوانى بدين صفت نگرى

گَهِ مطالعه هر چند عينكم بايست

عيان نگشته به چشمم نقايص بصرى

چنانكه گوش ‏دلم حق‏ نيوش حكمت‏هاست

پديد نيست به گوش سرم نشان كرى

هزار شكر خدا را كه با گذشت زمان

نبرده هوش و حواسم فسونِ جن و پرى[۲]

قرين عزت و اقبال بوده ‏ام همه عمر

به چشم جامعه مقرونِ سرورى و سرى

يكى ز جمله گروهِ مبارزان وطن

به سلكِ راهبران مشتهر به راهبرى

به تندرستى و صحت سپرده ‏ام ايام

كمال بوده مرا يار و عزّ و نامورى

غناى من نه ز آماده مال بود و منال

ز پاىْ ‏رنج عمل بود و سعى تك‏نفرى

فروختم به قناعت متاع حرص و طمع

كه اين معامله ديدم قرين بى‏ ضررى

رهين كس نشدم بهر كسب مال و مقام

كه ‏اين‏ دو بود به‏ چشمم‏ چو خاك رهگذرى

به راه خدمت ديوان، هدر نكردم عمر

به سوى شغل وكالت شدم به رهسپرى

به راه حق و دفاع حقوق هشتم پاى

نكرده هيچ تخطّى ز رسم حق نگرى

نه امتياز گرفتم ز دولت و نه جواز

نه از حقوق شدم بهره‏ ور نه مستمرى

به حفظ جانب ميراث‏هاى فرهنگى

چه سعى‏ ها كه نمودم به رغبت هنرى

ز روزگار كهن خاندان من بوده ‏ست

نجيب‏ زاده و والا، نژاده و گهرى

گواه من همگى مردم صفاهانند

كه كس نمانده در اين راستا به بى‏ خبرى

وليك فخر نيارم به نام اصل و تبار

چنان كه فخر نزيبد به جامه‏ هاى زرى

به رأى مادرم از دودمان گزيدم زن

زنى فرشته صفت در شمايل بشرى

چه لطف‏ها كه به رأفت نمود در حق من

ستوده همسرم آن جلوه ‏اهِ خوش ‏سِيَرى

بزاد بهر من از لطف حق سه تن فرزند

دو پور و دختر پاكى چو شبنم سحرى

فروگذار نشد تربيت بر اين سه نهال كه

هريكى ‏ست كنون در كمال پرثمرى

به دين و مذهب خود نيز بوده ‏ام پابند

وليك برحذر از خشك مغزى و حَجرى

حقوقدانم و در نظم و نثر شهره دهر

نهاده طرفه اثرها ز شعر نغز درى

چه شعرها كه سرودم به پاس عشق وطن

كه كس نديده نظيرش به دلكشى و ترى

به نام «شاعر ملى» زبانزدم امروز

كراست پايه بدين برترى و معتبرى

بدين صفت شده ‏ام مفتخر پس از چل سال

نه با تعارف سطحى كه با حسابگرى

***

غمى نبوده اگر چند بهر خويش مرا

غمين ز بهر وطن بوده ‏ام به خون جگرى

غمين ز دست گروهى ز زادگان وطن

كه شُهره ‏اند به مادركشىّ و بى‏ پدرى

غمين ز خبط و خطاهاى عصر «پهلويان»

غمين زجور و جنايات دوره «قجرى»

گروه بى‏ هنر رانده از در احرار

كه بابشان نبود جز خطاب «لنگه درى»[۳]

بسا ستم كه به‏ مام وطن شد از چپ و راست

به حكم سودپرستى و ناخلف پسرى

پىِ مبارزه با خائنان عقرب‏ خوى

چه رنج‏ها كه كشيدم به گَردش قمرى

گهى مبارزه با پيروان خطِّ «عَلَم»[۴]

گهى مخاصمه با حاميان «پيشه ‏ورى»[۵]

گهى مجادله با خيل ارتجاعيّون

كز اقتضاى زمان واپسند سر به سرى

هماره تاخته ‏ام با سلاح فكر و قلم

به خصم ميهنم از خاورى و باخترى

فزون بود ز چهل سال و پنج كز پىِ داد

ره مبارزه بسپرده ‏ام، به سختْ‏ سرى

ز حبس و زجر نرفتم زجاى همچون كوه

به جاى ماندم و ستوار و سخت گشته جَرّى

هماره بوده ‏ام از دشمنان استبداد

هميشه خصم جنايتگرى و پرده ‏درى

اميدوار چنانم كه چون گذشته «اديب»

بدين قرار شود روزگار من سپرى

اصفهان ـ مهرماه ۱۳۷۲

[۱]. پرى: پاريس، پايتخت فرانسه

[۲]. «فسون جون و پرى» در اين‏جا مقصود استفاده از اصطلاحات و معتقدات معمولى و عاميانه است.

[۳]. لنگه‏ در: از نوع دشنام است.

[۴]. علم: مقصود اميراسدالله علم وزير دربار محمدرضاشاه است.

[۵]. پيشه ‏ورى: سيدجعفر پيشه‏ ورى است كه عملاً خواستار تجزيه آذربايجان از ايران بود.

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.