skip to Main Content

سروده استاد ادیب برومند  در رثاى استاد جلال ‏الدين همايى «سنا» كه در بیست و هشتم تيرماه ۱۳۵۹ درگذشت اند را منتشر می کنیم . 

untitled

آوخ كه باغ علم و هنر دلگشا نماند

 بستانسراى شعر و ادب را صفا نماند

 

آوخ كه لاله‏ هاى شكوفاى شعر را

 ديگر نوازشى زنسيم صبا نماند

 

دردا كه شد فضاى ادب تيره وندرآن

 غير از سياه چادر سوگ و عزا نماند

 

در باغ، گشت بلبل دستان‏سرا خموش

 در ناى عشق، نغمه شور و نوا نماند

 

تابنده ذرّه ‏بينِ دقايق نگر شكست

 بر لوح نقشبندِ فضيلت جلا نماند

 

تا شد سراى دانش و فن بى‏ سرايدار

 غير از سكوت محض، به دانش‏سرا نماند

 

زآن دم كه نور چشم عزيزان «سنا» برفت

 در ديده روشنايى و دردل ضيا نماند

 

واحسرتا كه ديده عجب ماجرا بديد

 مرگ جلال دين همايى «سنا» بديد

 

اى واى ازين خبر كه چه دل‏ها فكار كرد

 دل‏هاى بى‏شمار، به حسرت دچار كرد

 

اهل سخن به درد سخن دردمند ساخت

 شهر هنر به سوگ هنر، سوگوار كرد

 

شاهين مرگ بر سر گلزار، پرگشود

 رعنا تذرو باغ ادب را شكار كرد

 

تا خاكِ غم به فرقِ سپاه سخن كند

 عفريت مرگ حمله بدين تكسوار كرد

 

زين داغ و درد شاهد دريا شكوهِ شعر

 اشك محن ز ديده روان در كنار كرد

 

تحقيق كرد شيون و تدريس خون گريست

 «عرفان» دريد رخت و سيه‏ گون شعار كرد

 

سالار كاروان ادب تا سپرد جان

 ما را به سوى وادى غم رهسپار كرد

 

دردا كه قهرمان ديار سخنورى

 دم در كشيد و ماند تهى جاى انورى

 

دانى كه رفت آن‏كه عديم النظير بود؟

 علامه ‏اى اديب و اديبى شهير بود

 

در شعر، شأن شاعرِ تازى «جرير» داشت

 در علم، همچو خواجه طوسى «نصير» بود

 

در فقه و در رياضى و در حكمت و نجوم

 سر رشته‏ دار آگه و دانا خبير بود

 

گر واژه كبير كسى را سزد به علم

 او را سزد كه نادره مردى كبير بود

 

او آن‏چنان به شعرِ دلاويز علقه داشت

 كز شاعران نابغه منت ‏پذير بود

 

تا شرح حال شاعر فحلى كند به دست

 كوشنده با تواضع مردى فقير بود

 

بود آن چنان عظيم شكوه فضيلت‏ اش

 كآنجا حقير، منصب مير و وزير بود

 

افسوس كآن بقيه ابدال روزگار

 پوشيد رخ ز جمع مريدان بى ‏شمار

 

رفت ‏آن‏كه جز به‏ حق و حقيقت نظر نداشت

 جز در هواى معرفت ‏الله سفر نداشت

 

جز با كتاب و دفتر و كلك سخن گزار

 سرّ و سرى ز شامگهان تا سحر نداشت

 

يك لحظه روى از در تعليم برنتافت

 يك لمحه دست از سر تحقيق برنداشت

 

سالى فزون ز شصت، به هشتاد سال عمر

 تدريس كرد و كار به كار دگر نداشت

 

چندين هزار صفحه در اوصاف اصفهان

 بنوشت و غيرعشق يكى راهبر نداشت

 

سرتابه پاى، عشق وطن بود در سرش

 سرگشته‏ وار در رهش از تن خبر نداشت

 

تيرِ «هزار و سيصد و پنجاه و نه» گسست

 قيد حيات وى كه زِ مردن حذر نداشت

 

روحش قرين رحمت پروردگار باد

 با اوليا به خلد برين همجوار باد

 

بعد از تو اى سنا دل ما را شكيب نيست

 جز غم انيس خاطر حسرت نصيب نيست

 

اى اوستاد فحل كه بعد از رحيل تو

 ايماى شاهدان سخن دلفريب نيست

 

بودى به علم و فضل، پس افكند قرن‏ها

 رفتى و همقران تو يكتن لبيب نيست

 

بعد از تو در ديار ادب اى فقيد عصر

 گر علم و فن غريب فتد بس غريب نيست

 

در باغ افتخار، گل و لاله پژمريد

 كاين باغ را ز بعد تو يك عندليب نيست

 

بانگ تو كز وراى قرون گوش مى‏نواخت

 چون‏ شد خموش ‏چاره‏ به ‏غير از شكيب نيست

 

درماتم توانَد سخن گستران نژند

 ليكن يكى نژند به سان «اديب» نيست

 

آرام جوى در كنف رحمت خداى

 كآرامگاه توست دل هر سخن سراى

 

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.