زنگ خطر
فغان و آه ز روزیكه بخت برگردد
در اجتماع بشر، شيوه ها دگر گردد
خلل پذير شود بيخ سربلندیها
اساس منزلت از جهل، پی سپر[۱] گردد
شكوهِ معنوی و فّر و جاه انسانی
ز گَردِ حادثه پوشيده از نظر گردد
سبكسری و تُنُك مايگی و بدگهری
رواج گيرد و كالای بی ضرر گردد
بزرگواری و آزادگی و سالاری
به زور، مسخره بندگان زر گردد
ذخيره های گرانقدر از قرون كهن
به دست شومِ سبك مايگان هدر گردد
هنر ز اوج فضيلت فرو شود در خاك
فروتری و فرومايگی هنر گردد
كمال و علم، همه دستيار جهل آيد
صلاح و خير، همه پايمال شر گردد
شود دريده چنگ هوس حجاب اصول
جهان به كامه يك مشت پرده در گردد
حقارت آيد و در جای سرفرازیها
به بارگاهِ دل و روح، جلوه گر گردد
زبان قومی و آثار ملی و آداب
دچار حمله بدخواه و بدسِيَر گردد
پی گسستن زنجير دير پای سُنَن
چه دستهای تبه ز آستين به در گردد
پسر به راه و روش خُرده بر پدر گيرد
پدر به خوی و منش رنجه از پسر گردد
ز بهر قلبِ حقيقت، به كار نشر فساد
قلم وسيله اخلال بوم و برگردد
شود پديد به هر هفته نامه صورتها
كه طبعِ جمله هوسناك از آن صُوَر گردد
دروغ پرور و ترفند سازِ ننگ آلود
به جای معتمَد پاك، پايه ور گردد
سر از كمين به در آرد فريب كار و دغل
بلندگوی، به هر كوی و بام و در گردد
به سعی و همت اسباب سمعی و بصری
نفوس، در عوض رشد، كور و كر گردد
هر آنچه هزل بود چاره سازِ درد آيد
هر آنچه فضل بود جمله دردسر گردد
به دلقكی متمايل شوند خرد و كلان
كزين طريق بسا كس كه مشتهر گردد
به هيچ و پوچ شود فكر مرد و زن مشغول
وز آنچه بر سرش آرند، بیخبر گردد
شود طريقه جِلفی و جاهلی مطلوب
چنان كه طالب آن سخت معتبر گردد
ترانه ها همه جاهل پسند و ناموزون
نوا و نغمه و آهنگ، ز آن بتر گردد
ز هرزه پروری نوخطانِ گمره، شعر
بَدَل به ياوه مستان رهگذر گردد
ز خشك طبعی هذيان سرای شهرت جوی
چه ياوه ها كه نمودارِ شعرتر گردد
نقوشِ در هم و بر هم كه كس نداند چيست
ز كارنامه «بهزاد»[۲] شُهره تر گردد
ز بهر فضل نماند مجال رشد و نُمود
نه بهر آن كه درين پهنه نامور گردد
به كردگار پناهيم از انحطاط، اديب
كه اين بَليّه سرآغاز بس خطر گردد
[۱]. پى سپر: لگدكوب [۲]. بهزاد: مقصود كمال الدين بهزاد نقاش نامدار ايران در اواخر عهد تيمورى و اوايل دروان صفويست.