skip to Main Content

در كوچه باغ‏هاى «شميران» به ياد تو
دارم هزار خاطره افسونگر خيال
هر كوچه‏اى به نام گلى بود و بوى ياس
پر كرده آن فضاى دل‏انگيزِ شور و حال

خوش مى‏دويد آب و در آن جوى‏هاى نغز
مى‏خواند بس ترانه دلدادگى و عشق
ما در كنار هم شده سرمست رنگ و بوى
بى‏خويشتن ز لذّت و آزادگى و عشق

در سر نبودمان هوسى جز هواى گشت
در حالِ سرخوشى به خم و پيچ كوچه‏ها
افكارِ عاشقانه ما در فضاى سبز
ما را نموده بود ز فكر دگَر رها!

ديوارهاى كوته آن باغ‏ها كه بود
پنهان به شاخ و برگ درختان سربلند
مى‏داد كوچه را ز دلارايى و نشاط
حالى كه بود بابِ دل خسته نژند

دستت به دست من سخن از عشق مى‏سرود
من بودم آشنا به زبان رساى دوست
از لذّتِ حرارتِ آن دست نازنين
گرم نشاط بودم و محو صفاى دوست

دست تو مى‏فشرد مرا دست و با نگاه
تو مى‏فشرديم دل و مى‏برديَم ز دست
من بودم و تو بودى و هر لحظه مى‏شديم
از كوچه‏يى به كوچه و زين حال، مستِ مست

دلجوى بود نم‏نمِ باران در آن بهار
كز شور و شوق بود گَهَم ديدگانِ تر
دل بود و عشق بود و غزل بود و اشتياق
با ما كه داد ناز و نيازى از آن خبر

باران ز خاك، نكهتى آورد دلنواز
آن دم كه گيسوان تو بوى عبير داشت
آميخت در هم آن همه بوها به شامه‏ام
كاندر وجود من اثرى دلپذير داشت

در اين جهان كه دوزخ شرّ است و كين و آز
عشق و محبت است كه سازد بهشت را
بازآى تا به شيوه انسانِ راستين
از خود نشان دهيم بهشتى سرشت را

عشق است كيمياى حيات بشر كه هست
فارغ ز رنگِ بُلهوسى‏هاى ناروا
صلح و صفا و مهر بود فخر آدمى
عشق و وفاست آنچه دهد روح را صفا

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.