در كوچه باغهاى «شميران» به ياد تو
دارم هزار خاطره افسونگر خيال
هر كوچهاى به نام گلى بود و بوى ياس
پر كرده آن فضاى دلانگيزِ شور و حال
خوش مىدويد آب و در آن جوىهاى نغز
مىخواند بس ترانه دلدادگى و عشق
ما در كنار هم شده سرمست رنگ و بوى
بىخويشتن ز لذّت و آزادگى و عشق
در سر نبودمان هوسى جز هواى گشت
در حالِ سرخوشى به خم و پيچ كوچهها
افكارِ عاشقانه ما در فضاى سبز
ما را نموده بود ز فكر دگَر رها!
ديوارهاى كوته آن باغها كه بود
پنهان به شاخ و برگ درختان سربلند
مىداد كوچه را ز دلارايى و نشاط
حالى كه بود بابِ دل خسته نژند
دستت به دست من سخن از عشق مىسرود
من بودم آشنا به زبان رساى دوست
از لذّتِ حرارتِ آن دست نازنين
گرم نشاط بودم و محو صفاى دوست
دست تو مىفشرد مرا دست و با نگاه
تو مىفشرديم دل و مىبرديَم ز دست
من بودم و تو بودى و هر لحظه مىشديم
از كوچهيى به كوچه و زين حال، مستِ مست
دلجوى بود نمنمِ باران در آن بهار
كز شور و شوق بود گَهَم ديدگانِ تر
دل بود و عشق بود و غزل بود و اشتياق
با ما كه داد ناز و نيازى از آن خبر
باران ز خاك، نكهتى آورد دلنواز
آن دم كه گيسوان تو بوى عبير داشت
آميخت در هم آن همه بوها به شامهام
كاندر وجود من اثرى دلپذير داشت
در اين جهان كه دوزخ شرّ است و كين و آز
عشق و محبت است كه سازد بهشت را
بازآى تا به شيوه انسانِ راستين
از خود نشان دهيم بهشتى سرشت را
عشق است كيمياى حيات بشر كه هست
فارغ ز رنگِ بُلهوسىهاى ناروا
صلح و صفا و مهر بود فخر آدمى
عشق و وفاست آنچه دهد روح را صفا