skip to Main Content

به شهر خويشم و هيچ آشنا نمى‏ بينم

كز آشنا اثرى از صفا نمى‏ بينم

قرين شهرتم اما كسم به حق نشناخت

كه اهل معرفتى، بى‏ ريا نمى‏ بينم

نفس به سينه گره خورد و ناله ‏ام در ناى

كنون كه هم نفس و همنوا نمى ‏بينم

چه جاى شكوه ز ياران بى‏ وفاست مرا

كنون كه يارى از اهل وفا نمى‏ بينم

به هر كجا كه روم، نيستم دمى تنها

ز همدمى كه خود از وى جدا نمى‏ بينم

به حيرتم ز كسى كو خدا نديد كه من

به هر كجا نگرم جز خدا نمى‏بينم

اگر چه شيخ بسى كوس پارسايى زد

به طبل گفته او، محتوا نمى‏ بينم

ز ضعف حافظه‏ ها و ز خطاى باصره ‏ها

گذشتِ حادثه عبرت‏فزا نمى‏ بينم

دگر كسى به دلش نور اعتقاد نماند

در آبگينه دل‏ها جلا نمى‏ بينم

به خَطّ داعيه‏ داران زهد سر مسپار

كز اين گروه به غير از خطا نمى ‏بينم

به چاره ‏جويى اين دردهاى طاقت سوز

به جز توكل و ايمان دوا نمى‏بينم

به سيم و زر ندهم گوهر عقيده، اديب

كه اين معامله بر خود روا نمى‏ بينم

 

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.