مرغكی در قفس بود محبوس
نغمه ای میزند به بانگ دراز
در قفس چون نگه كنی بينی
نيست هيچ اش به آب و دانه نياز
هيچ از آسودگی ندارد كم
در برخواجه پرنده نواز
اين گمانی خطاست، ز آن كه بود
نغمه اش ترجمان سوز و گداز
باتو گويم كه چيست اش اندوه
و ز چه رو شِكوهِ میكند آغاز
ناله هايش به ياد آزادی ست
كه بود با فراق آن دمساز
نيست آزاد تا به خواهش دل
سوی باغ و چمن كند پرواز
و ز سر شاخه های گل هر دم
سر دهد نغمه هايی از سرِ ناز
لاجرم در فراق آزادی
از سَرِ درد، بركشد آواز