عارف در يكي از سفرهايش به اصفهان به گز آمده و در باغ محمدكريمخان «سالار» اقامت گزيده بود. سالار در باب پذيرايي از مهمان محترمش سفارشهاي مؤكدي به نوكران خود كرده، دو نفر را به عنوان پيشخدمت در اختيار او قرار داده بود كه هرگاه عارف كاري دارد بيدرنگ به انجام برسانند. اينان در دم اتاق عارف كشيك ميدادهاند كه به مجرد صدا زدن او فرمانش را اطاعت كنند و رعايت كمحوصلگي او را بنمايند. يكي از آنان «اياز» نام داشت كه غلام سياهي بود و ديگري «علي حاجي» كه او نيز مردي سياهچرده و لاغراندام ولي سواركاري ماهر به شمار ميرفت.
«علي حاجي» كه تا اين اواخر (سالهاي ۱۳۴۰ و ۱۳۴۱) زنده بود از عارف براي من تعريفهايي ميكرد از آن جمله ميگفت كه او صبح زود از خواب بيدار ميشد گردشي دور باغ ميكرد. قدري با خود زمزمه مينمود و بعد به اتاقش كه صبحانه و چاي و سماور و سيگار آماده بود ميآمد چند استكان چاي دشلمه با قدري نان و پنير يا كره ميخورد و شروع به نوشتن ميكرد و باز آهسته ميخواند گاهي هم قدري بلندتر آواز سر ميداد. نزديك ظهر باز قدري دور باغ قدم ميزد و براي ناهار خوردن به جايگاه خود برميگشت اما بسيار كمخوراك بود. در لباسپوشي و نظافت زياد مقيد بود و تعداد زيادي كت و شلوار داشت كه در يكي از اتاقهاي مجاور و روي بند انداخته بوديم اتو كشيده و تميز. يك سرداري هم داشت و گاهي ميپوشيد. كفش او هم اكثر پوتين براق و از جنس خوب بود. عارف كمتر كسي را براي ملاقات ميپذيرفت، مگر اينكه او را اهل معرفت تشخيص ميداد. روزي مردي به نام «آقابزرگ» مورچهخورتي كه از اعيان آن روستا ولي مردي عوام و پرحرف بود و سابقة ديدار عارف را داشت به ملاقات او آمد و پشت در اتاق ايستاد. عارف گفت بگوييد حمام است. من گفتم آقاي عارف حمام رفتهاند او كه صداي شاعر را شنيده بود گفت: حمام نرفته من صدايش را شنيدم. عارف با صداي بلند تكرار كرد كه بگوييد عارف در حمام است، ملاقاتكننده فهميد كه شاعر ميل ندارد، با او ديدار كند با اوقات تلخي خداحافظي كرد و رفت.
«محمدعلي مكرم اصفهاني» كه طنزپردازي مبرز و از روزنامهنگاران اصفهان بود و كسي است كه در دوره معجزهگرسازيهاي اين شهر با خرافات به سرسختي مبارزه ميكرد مشتاق ديدار عارف بود ولي به علت پارهاي از ضعفهاي اخلاقي او كه مورد پسند عارف نبود به اين ملاقات موفق نميشد. تا روزي به اتفاق سالار «محمدكريمخان» به اطاق عارف راه يافت. آنگاه براي جلب دوستي و محبت او فيالبداهه يك بيت سرود و پيش عارف خواند و با اين ترتيب جايي براي خود نزد او باز كرد. آن بيت اين است:
چه كند عارف و يك مشت رجال معروف
كه وطنخواه بود يك تن و بدخواه اُلوف
علي حاجي ميگفت سالار دستور داده بود براي اينكه حوصله عارف سر نرود هر شب جمعه درشكهچي مخصوص او از گز به اصفهان برود و چند تن از هنرمندان موسيقي را به گز بياورد و بعد از يك شبانهروز برگرداند اين كار همه هفته تكرار ميشد و به عارف خوش ميگذشت؛ او از موسيقي لطيفههايي به آنان ميآموخت و بحثهاي آموزندهاي طرح ميكرد.