به زندانى ناى
شدم به سوى كتبخانه سِيرِ بستان را
كه تا بخوانم اوراق نكته دانان را
گهى ز چشمه شعر و گه از زلال سخن
ز لوح سينه بشويم، غبارِ احزان را
ميان آن همه ديوان نغز بگزيدم
خجسته دفترِ «مسعود سعد سلمان» را
بلندپايه سخندانِ آفرين پرورد
كه پاى منزلتاش سود[۱] فرق كيوان را
گرفتمش به سرانگشت و با گشاده دلی
گشودم آن به هنر نقش بسته ديوان را
ز شعر نغزِ دلاراى، گلشنى ديدم
كه عرضه داشت، به من گونه گونه ريحان را
چه گلشنى كه صفا داد طبع موزون را
چه گلشنى كه فرحزاد، روح پژمان را
چه گلشنى كه به جانپرورى ز خاطر برد
صفاى باغ ارم را و باغ رضوان را
در آن بهشت سخن، جابه جاى آكندم
زگونه گونه گل سرخ، جيب[۲] و دامان را
مگر بهار ادب يافتم در آن گلزار
كه ديدم آن همه شاداب، سوسنستان را
چه شعرهاى تر از طبع وى روان ديدم
چنان كه از كرم ابر، فيض باران را
مرا چكامه «مسعود» لذت آنسان داد
كه «زنده رود» دهد خرّمى «صفاهان» را
***
آيا سخنور شمشيرزن كه كرّ و فرَت
به شسهوار سخن، تنگ كرده ميدان را
تو آن سخنور آزادهاى كه ملك هنر
توراست جمله مسخّر، چو كالبد جان را
به پيش چون تو سخن سنج، اى بسا استاد
كه همتراز بود كودك دبستان را
ز سرگذشت تو بارى شدم پريشان حال
چو ديدم از سخنت حالت پريشان را
به حبس و بند بماندى فزون ز هجده سال
چنان كه از تو ستوهى فزود زندان را
حصار «ناى»، تو را گرچه جان و تن فرسود
ولى به فرّ تو افزود و داد تاوان را
گهى به«ناى» و گهى در «مرنج» و گاه «دهك»
به جان پذيره شدى درد و رنج و حرمان را
چه روزها و چه شبها در آن بلند حصار
به گوش چرخ رساندى خروش و افغان را
گهى ز گرمىِ مرداد و گه ز سردىِ دى
به رنج بودى و خواندى خداى سبحان را
به تيغ كوه[۳] كه بودت مه و ستاره نديم
فغان و آه تو بگداخت مهر تابان را
فتاده در غل و زنجير بى تحرّك و تاب
گداخت تابش رنج تو مغزِ ستخوان را
شبت رسيد به روز و رسيد روز به شب
در انتظار فرج، كاسته تن و جان را
به جاى چهره فرزند و زن همى ديدی
كَريه صورت دُژخيم را و دِژبان را
دمى نه ايمنى از جان خويشتن بودت
كه تيغ بر تو نمودند، حكم سلطان را
شب و سكوتِ دل آشوب و ياد يار و ديار
زاشك و آه تو انگيخت موجِ طوفان را
در انتظار رهايى از آن دقايق شوم
چه سالها كه شمردى شبان و روزان را
غم ولايت خوردى تو و بر آنم من[۴]
كزين گناه، خريدى به خويش خذلان را
اگر نبود تو را استقامتى چون كوه
چگونه شخص توبرتافت مشت حِدثان[۵] را
درود بر تو كه در بيكرانه دشت مِحَن
به دست باد ندادى عنان ايمان را
***
بزرگ شاعر فحل زمانه اى «مسعود»
كه بست بيوه غم با تو عَقدِ پيمان را
درين زمان اگر از خاك سربرون آرى
برى زياد، مرآن رنجهاى دوران را
زبخت وارون، ديگر نه شكوه سازآيى
چو بنگرى زهنر كاخهاى ويران را
شوى ملازم تبهاى سخت چون بينى
خجل ز صحبتِ «شعر سپيد»، هذيان را
شوى به ماتم شعر و ادب گريبان چاك
چو بنگرى به صفِ گوركن، غزلخوان را
به غير بانگ زغن نشنوى به باغ آهنگ
كه دُور نغمه سرآمد، هزار دستان را
جماعتى ز فرومايگان بىبنياد
همى كَنند ز فرهنگ بيخ و بنيان را
خجسته شعر درى را به دشمنى خيزند
چنان كه كافر حربى حديث و قرآن را
بساط علم و ادب را به تُركتاز كشند
چنانكه لشكر تاتار، مر خراسان را
تو از خداى جهان دفع اين مصيبت خواه
كه در دعاست اثر مخلصان يزدان را
اديب ـ اين همه خود دشمنى به ايران است
خدا هلاك كند دشمنان ايران را
[۱]. سود: ساييد [۲]. جيب: گريبان [۳]. تيغ كوه: قله كوه [۴]. اشاره به قصيده مسعود سعد است به مطلع «هيچ كس را غم ولايت نيست / كار اسلام را رعايت نيست». [۵]. حدثان: اتفاقات و رويدادها