skip to Main Content

چرا جانا نپرسى حال ما را؟
نپرسى حال جان مبتلا را
از اين بى درد مردم، با كه گويم
حديث اين دل دردآشنا را
سپردم گرچه نالان چون جَرَس راه
نديدم نقش پاى همنوا را
علاج دردِ درمان ياب، سهل است
دوايى جوى، درد بى دوا را
شوى گر آگه از درد دل خضر
تمنّا كى كنى آب بقا را؟
درآويز اى صبا، با چين زلفش
چه پويى بى جهت راه خطا را؟
خدايا، گرچه بالايش بلايى ست
ز جانم دور مپسند اين بلا را
به ديدارى همين شاديم و آن هم
ز بخت بد، ميسر نيست ما را
مزن سنگ جفا بر شيشه ی ما
دل نازك دلان مشكن، خدا را
بَرَد هر قصه اى را گيتى از ياد
به جز افسانه ی  مهر و وفا را
هزاران زيور از ياقوت و از لعل
ندارد قيمت يك جو صفا را
ادیب از نوگُلانِ طبع شاداب
پديد آورد باغ دلگشا را

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.