skip to Main Content
  • شعر

كه گفت فارغ از احوال آشنا باشى
هميشه بى خبر از حال زار ما باشى
به عشق روى تو صافى ست لوح خاطر من
تو هم رواست، گر آيينه ی صفا باشى
تو همچو جان منى، از تو كِى جدا باشم؟
بگو مباش، چو خواهى ز من جدا باشى
فتاده در قفسم زار و بى نوا، اى گل
چرا تو غافل از اين مرغ خوشنوا باشى؟
ز عشقِ روى توام با خداست مطلب ها
مباد اين كه تو خود غافل از خدا باشى
خوشا به گلشن سرسبز، چون تو با صد ناز
چو گل، نشسته به دامان سبزه ها باشى
نهان به سينه چو يك باره خون شدى، اى دل
غمين مباش كه چون لعل، پربها باشى
مباش يك سر مو از شكست خود دلتنگ
كه همچو شانه توانى گره گشا باشى
چو هم نواى تو، اى بلبل چمن كس نيست
همان به است كه هم صحبت صبا باشى
به ميگسارى اگرچند، دامن آلايى
از آن به است كه آلوده ی ريا باشى
فناى خويش طلب كن به راه دوست، ادیب
اگر تو طالب سرچشمه ی بقا باشى
خرداد ۱۳۳۶

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.