skip to Main Content
  • شعر

سرگذشت يزدگرد سوم آخرين پادشاه دوران ساسانى

به تاريخ كشور شبى دست ياز

 شدم كآن پُر است از نشيب و فراز

دلم خون شد از حمله تازيان

 كه از ما چه آثار برد از ميان

بسى پربها گنجها غارتيد

 ز هر گونه ناديده و ناشنيد

***

ز ويران ديارى تهى از گياه

 به گلزار ايران زمين جُست راه

شگفتى بود بهر بومان شوم

 كه يابند ره سوى آباد بوم

بديدند پرديس را در جهان

 نشستنگه و زادگاه مهان

ز رشك آن‏چنان خشمشان بردميد

 كز آن جمله بيدادها سر كشيد

نماندند ما را نه تخت و نه تاج

 نه تاج گهرمند و نه تخت عاج

نهِشتند ما را نه زرع و درخت

 نه زرّين كُلَه نى پرندينه رخت

نه فرش سراپاى گوهرفشان[۱]

 چو باغى ز ياقوت پر ارغوان

به هر شارسان و به هر روستا

به خونين سنان گشته فرمانروا

به هنجار بيداد بسته كمر

گروهى بدانديش و ناخوش سِيَر

به پيروزمندى برآورده دست

فرابرده پاى از گليم نشست

چه گنجينه‏ هايى كه تاراج شد

سر شاهِ آواره بى‏ تاج شد

به خوارى كشاندند ايرانيان

زبيگار[۲] و بيغار[۳] و زخم زبان

فرومايگى بار شد بر تنش

فروماند بازوى مردافكنش

چه بدها كه كردند با نام كيش

كز آنها دل كيش شد ريش ريش

اگر چند برخى ز مردان مرد

چو بابك نمودند ساز نبرد

بر دشمنان كرده استادگى

نه پِذْرُفته خوارى به تن دادگى

دريغا پس از طىِّ بس سال و ماه

به دست خودى كارشان شد تباه

رواشد بدانديشى و ريمنى

به آزادگان ساز شد دشمنى

هنر ننگ شد، علم و فرهنگ خوار

به جز ديوخويى، نيامد به كار

كُتُب هر كجا بود آتش گرفت

عرب زين عمل حظِّ دلكش گرفت

كه چون هست قرآن به آيين فراز

به ديگر كتب نيست ما را نياز

چو بگشوده شد شهرهاى كلان

 بسى شارسان[۴] دگر بى‏ امان

بر آن شد عرب تا كز ايران زمين

شهنشاه را بردرد پوستين!

شهنشه كه بُد نام او يزدگرد

ز هر گوشه‏اى لشكرى كرد گِرد

بر آن بود تا با سپاهى گران

ز كشور برون راند اين رهزنان

ولى مردم از نيروى موبدان

نبودند خرّم دل و شادمان

كه انباز بودند در سرورى

گه حكمرانى، گه داورى

وطن نابسامان ز نابخردى

جدامانده از فرّه ايزدى

ز شاهان پدر بر پسر تيغ زن

پسر بر پدر چيره در انجمن

از اين روى انبوه ناشادمند

نرفتند زى شهريار نژند

كه او را درين پهنه يارى كنند

نه يارى كه بس جانسپارى كنند

دلم سوخت از بهر شاهى چنين

كه خصمش به دنبال و هيچش قرين

نكردند آن‏گونه يارى به شاه

كه شه ماند تنها و كارش تباه!

شهى بیگنه شهريارى دلير

ز ناى از پى داد دارد نفير!

ز سويى غم كشورش بود و نام

ز سويى دگر بي كس و نابكام

كرا روزگارى ازين سخت‏تر

كه مُلكش ز كف رفت و جان در خطر

همى خواست بودن كه تا لشكرى

كند گِرد با كوشش از هر درى

به فرخنده روزى كه بازآيدش

مگر لطف حق كارساز آيدش

برآرد ز نيروى تازى دمار

شرنگ آورد در مذاقش ببار

چنين خواست ايرانى پاك راى

كه از تازيان كس نماند به جاى

وليكن عرب كينه را بس نكردپ

س از چيرگى روى واپس نكرد

شد از تازيان تكسوارى شهير

به بگرفتن شاه، فرمان‏پذير

زكرمانشهان تاخت در پشت شاه

شبانروز و نگرفت شه را به راه

به ناچار خسبيد شب تا كه روز

به دنبال شه تازد آن كينه‏ توز

شه از پيش، تازان و او در پى‏ اش

شگفت آمد از يادگار كِى[۵]اش!

پسِ پشت او تاخت تا ارگ

بمولى رفته بُد شاه و او شد دژم

عنان را بپيچيد سوى «هرى»

مگر دست يابد به شاه جرى

چو شاه از خراسان سوى مرو رفت

سوار عرب بازگرديد تفت[۶]

به شاه جوان دست نايافته

دژم گشت و از خشم و كين تافته

به مرو آنگهى شاه آمد فرود

فرا گِردش آمد صلاى درود

به ماهوى سورى پناه آوريد

كه او بود در مرو، صاحب كليد

همو بود فرمانگزارى ز شاه

پىِ مرزبانى خداوند جاه

به پايش درافتاد ماهوى و گفت

تنت باد با رامش و سور جفت

شها در برت از پىِ چاكرى

كمر بسته ‏ام بهر فرمانبرى

زمانى به شه بود خدمتگزار

پس انديشه بد بدو يافت بار

بدانديش گرديد در كار شاه

وليكن نهان داشت راى تباه

بدانگه كه از شاه چين شهريار

مدد خواست تا دست يازد به كار

شه آن راز دريافت با هوش خويش

وز آنجا روان شد به حال پريش

كه روى آورد سوى شهرى دگر

پس آن‏گه شود خصم را چاره ‏گر

شبى را بپيمود و خسته به دشت

به يك آسيابان پناهنده گشت

كه تا بامدادان در آن آسياب

بخسبد وزان پس شود چاره‏ياب

نبود آسيابان به سامان خويش

شه افتاد تنها و خاطر پريش

چو بازآمد آن آسيابان ز دشت

درخشان مهى ديد و زو خيره گشت

بدو گفت شاه اى مرا ميزبان

منم گرسنه ناچريده دهان

بيار آنچه دارى ز آب و ز نان

مگر اندكى باز يابم توان

چو بود آسيابان بسى تنگدست

در آن ميزبانى ز خجلت نرست[۷]

به جز نان كشكينه چيزى نداشت

بياورد و در محضر شه گذاشت

از آن نان كشكينه شه خورد و خفت

كه تا بامدادان چه خواهد شكفت؟

شبانگه به ماهوى سورى خبر

ببرد آسيابانِ آسيمه سر

وز آنجا پى قتل شاه جوان

به فرمان آن بدگهر شد روان

نترسيد از نام و فرجام بد

كه در خاندان مانَدَش تا ابد

فرو برد خنجر به پهلوى شاه

شه خفته را كُشت در جايگاه

همى رفت خون از برش تا بمرد

روان سوى فردوس جاويد برد

به ماهوى سورى دوصد ننگ باد

روان و تنش دوزخ آونگ باد!

هم آن آسيابان فرمانبرش

فرو ريزد آتش خدا بر سرش

كنون مانده ز آن دوده ننگبار

تنى چند آغشته در ننگ و عار

كه باشند نفرين‏كنان بر نيا

نگرديده ز آن روسياهى رها

درين داستان گر نكو بنگريم

سزد گر كه زهر از كف خود خوريم

كه از ما به ما هرچه ناخوش برفت

سزاوار بوديم و بى‏ غش برفت

هر آن دوده بى‏ حميت كه مرد

نيامرزدش ايزد آنجا كه برد

دريغا از آن شاه شوريده ‏بخت

كه از خويش و بيگانه بگداخت سخت

دريغا از آن يادگار شهان

كه ناكام و خونبار رفت از جهان

گرش ياورى كرده بودند راست

كرا زهره كز فّرِ ايران بكاست؟

گذشت از جهان ساليانى دويست

كه ايرانى از خويش بيگانه زيست

برفت از كفش هرچه سرمايه بود

چو فرهنگ و دانش كه در سايه بود

دريغا ز سستى به هنگام كار

كه فرجام شومش بود پايدار

پی نوشت:

[۱]. مقصود فرش بهارستان است.

[۲]. بيگار: كارمجاّنى و بى‏مزد از كسى كشيدن

[۳]. بيغار: طعن و سرزنش

[۴]. شارسان: شهر

[۵]. مقصود شاهان و سرداران كيانى است.

[۶]. تفت: زود

[۷]. نرست: رهايى نيافت

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.