skip to Main Content
  • شعر

مسحورم از آن حالتِ گيرنده نگاهت
وآن شيوه‌ی جادوگرىِ چشم سياهت

حرفى كه زبانم به تو گفتن نتوانست
با نيم نظر گفت نگاهم به نگاهت

آن روز كه سوى تو دلم عزمِ سفر كرد
گفتم كه برو، دستِ خدا پشت و پناهت

ماهى‌ست كه دور از توام از روى تو مهجور
اى من به فداى تو و آن روى چو ماهت

در گلشنِ عشقِ تو چه جاى گلِ شاداب
كز مهر، نظر دوخته دارم به گياهت

اى دل همه مهرى و كست قدر نداند
آخر به منِ غم‌زده گو چيست گناهت
 
غم نيست اديبا كه دلى سوخته دارى
زنهار زِ سوزندگى شعله‌ی آهت

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.