skip to Main Content
  • شعر

بيا كه در دل از آشوبِ غم هراس نماند
به يادِ روى مهت بهر ِمن حواس نماند

زِ بوى طرّه‌ی مشكينت آن‌چنان سرمست
شدم كه جاىِ تهى بهرِ عطرِ ياس نماند

زِ بس خجل شدم از لطفِ بى‌نهايتِ دوست
زِ بهرِ ناطقه‌ام قدرتِ سپاس نماند

فريبِ جامه‌ی اهلِ ريا دگر مخوريد
كه جز تقلّب و افسون در اين لباس نماند

زِ شيخ، طاسِ فضيحت چنان زِ بام افتاد
كه بهرِ گوشِ فلک جز صداى طاس نماند

زِ بس كه گردنِ آزادگان درو كردند
براى برزگران خوشه ماند و داس نماند

از انحطاط، شكافى در اين بنا افتاد
كه اعتماد به تعميرش از اساس نماند

دريغ از اين سخنانِ بديع و نغز، «ادیب»
كنون كه نقدِ ادب را سخن‌شناس نماند

ادیب برومند

دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۳، ص۳۴۳

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.