خُرّما شهر «سپاهان» با چنان زيب و نمود
آن هواى مشكساى و آن فضاى مشكسود
بر هواى مُشكسايش بى دريغ از من سلام
بر فضاى مُشكسودش بى شمار از من درود
بس خوش آمد در «سپاهان» جلوه ی خرّم بهار
خاصه در هنگام فروردين، كنار «زنده رود»
بنگرد خرّم بهشتى سبز و ناپيدا كران
هر سياحتگر كه سوى اين ديار آيد فرود
شهر پوشيده ست از گوهر نشان ديباى سبز
همچو زيبا حجله اى كز بهر عشرت، در گشود
هر طرف باغى ست پيدا، هر كجا راغى پديد
باغ را بايد گشود و راغ را بايد ستود
از دو سوى جويباران، سركشيده بر سپهر
بس درختان با طراوت، بس نهالان با نُمود
باغ را آمد نصيب از غنچه ی سورى و ياس
هم ز لعل نابسفته، هم زمُشك نابسود
شهر را بر سر فتاده حلّه اى رنگين طراز
حلّه اى كو را بود از سبزه و گل تار و پود
خرّمى با دلبرى توأم، چو گل با رنگ و بوى
رنگ و بو با زيب و فر همره،چو نى با چنگ و رود
از پىِ عكس بنفشه، جوى را بينى بنفش
و ز پسِ جوقِ[۱] كَبوده[۲]، رود را يابى كبود
«سارك» و «قمرى» نشسته برفراز گلبُنان
اين بدان آرد پيام و آن بر اين خواند سرود
اين بدان گويد: رهِ عيش و طرب مَسْپار دير
آن بدين گويد: سوىِ وصل بُتان بشتاب زود
بلبلانِ خوش سخن با دلفريبان چمن
خوش به رازند و نياز و گرمِ گفتند و شنود
در كنار رود بينى بيشه اى اندُه زُداى
كز روانبخشى ز دل گرد كدورتها زدود
بس بت رعنا، به زير نونهالان اش نشست
بس دل شيدا به طرف جويباران اش غُنود
بنگر آنجا بس درختان صف كشيده با نظام
چون گروه لشكرى هنگام سان در زير خود
در وراى رود بنگر «كوهِ صُفّه» پا به جاى
كز وقار خود به فرّ و زيب اين منظر فزود
رود جوشانست و دارد چشم بر سيماى كوه
كوه خاموشست و دارد گوش بر آواى رود
وآن پل محكم كه چون دين ودل مرد خداست
گِرد بر گِردش، درخت و آب، دين و دل ربود
بنگر امواج لطيف رود افغان داده سر
همچنان سرگشته مامى، در غم گمگشته رود[۳]
رشك اين خرم زمين را از فرازِ كارگاه
مى رود بر ديدگان آسمان هر لحظه دود
رفتن از شهر سپاهان بس دريغ آمد «اديب»
در چمن ناكرده عيش و از طرب نابرده سود
اصفهان ـ فروردين ماه ۱۳۳۱
===================
[۱]. جوق: دسته، گروه [۲]. كبوده: درخت تبريزى، سپيدار [۳]. رود: فرزند