skip to Main Content
  • شعر
فروردين اصفهان

خُرّما شهر «سپاهان» با چنان زيب و نمود

 آن هواى مشكساى و آن فضاى مشكسود

بر هواى مُشكسايش بى‏ دريغ از من سلام

 بر فضاى مُشكسودش بى ‏شمار از من درود

بس خوش آمد در «سپاهان» جلوه ی خرّم بهار

 خاصه در هنگام فروردين، كنار «زنده رود»

بنگرد خرّم بهشتى سبز و ناپيدا كران

 هر سياحت‏گر كه سوى اين ديار آيد فرود

شهر پوشيده ‏ست از گوهر نشان ديباى سبز

 همچو زيبا حجله‏ اى كز بهر عشرت، در گشود

هر طرف باغى‏ ست پيدا، هر كجا راغى پديد

 باغ را بايد گشود و راغ را بايد ستود

از دو سوى جويباران، سركشيده بر سپهر

 بس درختان با طراوت، بس نهالان با نُمود

باغ را آمد نصيب از غنچه ی سورى و ياس

 هم ز لعل نابسفته، هم زمُشك نابسود

شهر را بر سر فتاده حلّه ‏اى رنگين طراز

 حلّه‏ اى كو را بود از سبزه و گل تار و پود

خرّمى با دلبرى توأم، چو گل با رنگ و بوى

 رنگ‏ و بو با زيب‏ و فر همره،چو نى‏ با چنگ و رود

از پىِ عكس بنفشه، جوى را بينى بنفش

 و ز پسِ جوقِ[۱] كَبوده[۲]، رود را يابى كبود

«سارك» و «قمرى» نشسته برفراز گلبُنان

اين بدان آرد پيام و آن بر اين خواند سرود

اين بدان گويد: رهِ عيش و طرب مَسْپار دير

آن بدين گويد: سوىِ وصل بُتان بشتاب زود

بلبلانِ خوش سخن با دلفريبان چمن

خوش به رازند و نياز و گرمِ گفتند و شنود

در كنار رود بينى بيشه ‏اى اندُه زُداى

كز روانبخشى ز دل گرد كدورت‏ها زدود

بس بت رعنا، به زير نونهالان‏ اش نشست

بس دل شيدا به طرف جويباران‏ اش غُنود

بنگر آن‏جا بس درختان صف كشيده با نظام

چون گروه لشكرى هنگام سان در زير خود

در وراى رود بنگر «كوهِ صُفّه» پا به جاى

كز وقار خود به فرّ و زيب اين منظر فزود

رود جوشانست و دارد چشم بر سيماى كوه

كوه خاموش‏ست و دارد گوش بر آواى رود

وآن پل‏ محكم كه چون‏ دين‏ ودل مرد خداست

گِرد بر گِردش، درخت و آب، دين و دل ربود

بنگر امواج لطيف رود افغان داده سر

هم‏چنان سرگشته مامى، در غم گمگشته رود[۳]

رشك اين خرم زمين را از فرازِ كارگاه

مى‏ رود بر ديدگان آسمان هر لحظه دود

رفتن از شهر سپاهان بس دريغ آمد «اديب»

در چمن ناكرده عيش و از طرب نابرده سود

اصفهان ـ فروردين ماه ۱۳۳۱

===================

[۱]. جوق: دسته، گروه

[۲]. كبوده: درخت تبريزى، سپيدار

[۳]. رود: فرزند

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.