هر آن كه خاطر آزادگان به دست آورد
ز خير محض، به چنگ آن چه بود و هست آورد
رخ شكست نبيند به روزگار آن كس
كه از شكسته دلان خاطرى به دست آورد
بهار، توبه شكن شد كه ابر رحمت دوست
زفيض، مژده به رندان مى پرست آورد
مرا ز مردم خونريز مست، باكى نيست
چه ها كه بر سرم آن چشم نيم مست آورد
ببست پاى دلم را به بندِ زلف دراز
چو غمزه با نگهش رو به بند و بست آورد
مبند دل به فراز و مدار غم ز نشيب
كه راه تجربه افزون بلند و پست آورد
طريق عشق و ارادت گزين، كز اين نيرو
توان به جبهه زورآوران شكست آورد
نشستْ، گل همه با خار و خون جگر گرديد
كه هر چه بر سرش آورد، هم نشست آورد
اديب چون ز پى نازنين غزالان رفت
به انجمن غزلى نغز، نازشست آورد