به شهر خويشم و هيچ آشنا نمى بينم
كز آشنا اثرى از صفا نمى بينم
قرين شهرتم اما كسم به حق نشناخت
كه اهل معرفتى، بى ريا نمى بينم
نفس به سينه گره خورد و ناله ام در ناى
كنون كه هم نفس و همنوا نمى بينم
چه جاى شكوه ز ياران بى وفاست مرا
كنون كه يارى از اهل وفا نمى بينم
به هر كجا كه روم، نيستم دمى تنها
ز همدمى كه خود از وى جدا نمى بينم
به حيرتم ز كسى كو خدا نديد كه من
به هر كجا نگرم جز خدا نمىبينم
اگر چه شيخ بسى كوس پارسايى زد
به طبل گفته او، محتوا نمى بينم
ز ضعف حافظه ها و ز خطاى باصره ها
گذشتِ حادثه عبرتفزا نمى بينم
دگر كسى به دلش نور اعتقاد نماند
در آبگينه دلها جلا نمى بينم
به خَطّ داعيه داران زهد سر مسپار
كز اين گروه به غير از خطا نمى بينم
به چاره جويى اين دردهاى طاقت سوز
به جز توكل و ايمان دوا نمىبينم
به سيم و زر ندهم گوهر عقيده، اديب
كه اين معامله بر خود روا نمى بينم