skip to Main Content
  • شعر

عشقم سراپا عشق دلدارى دل افروز
كانونِ شورم پاى تا سر داغم از سوز
صحرايى ام چون مشت خاكى هم تكِ باد
دارم شتابى سوى يك دنياى مرموز
اسبى رهايم، يال ها بازيچه ی باد
در وادى حيرت دوان تا واپسين روز
بيخود ز خويشم چون سيه مستانِ سرخوش
بيرون ز جمعم بر خرد گرديده پيروز
رنگين گياهم در كويرى رُسته تنها
كو همدمى تا گويمش حال غم اندوز
عشقم كشد همراهِ دلدارى دلآرام
چون نرمه آوازى پىِ سازى جگرسوز
در سينه ام رقصد دلى چون شاخه ی گل
از شادباش دلبرم در صبح نوروز
دور از كدورت آسمان خوش دلى را
آبى توان كردن به شعر الفت آموز
چونان كه نبود نور در سرداب تاريك
رأفت ندارد جاى، در دل هاى كين توز
با ماهتابم بس حكايت ها بود بارى ادیبا
در عشق آن افسانه گون ماهِ شب افروز

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.