skip to Main Content
  • شعر

در زمانى كه نصرِ بن احمد

كودكى بود قارى ابجد

بود آزاده ‏اى خراسانى

اوستاد «امير سامانى»

سختگيرى به درس خويَش بود

تندخويى عيان ز رويش بود

روزى از روزها به چوبى چند

كرد تأديب كودك دلبند

داد شهزاده را چنان آزار

كه ازو كين به دل گرفت اين بار

يافت اين كينه در دلش جايى

و انتقامش به سينه مأوايى

تا زمانى كه پادشاهى يافت

فرصتى بهر كينه ‏خواهى يافت

كس فرستاد تا ز چوب انار

چند تايى بياورد سوى بار

وز غلامان دگر كسى را گفت

تا رود نزد آن معلمِ زُفت[۱]

و آورد سوى شهريارش باز

تا كه بيند جزاى كارش باز

چون فرستاده نزد او آمد

نزد استاد تندخو آمد

يافت كامروز روز پاداش است

شاه با وى به خشم و پرخاش است

رفت و در راه يك بِهِ خوشبو

بخريد از براى هديه بدو

چون به نزديك پادشاه رسيد

غضب‏ آلود و خشمگينش ديد

شد بدو چوب‏ها نمود كه چيست؟

اين كه بينى براى كيفرِ كيست؟

بِه بدو هديه كرد و گفت به شاه

حق تعليم را مگير تباه!

نيك بنگر كه آخر از اين چوب

حاصل آيد بِهى چنين مرغوب

وآنگه از ضربِ چوب در تعليم

شاهى آيد به بار چون تو عليم

شهريار از چنين لطيف جواب

شد بسى شاد و شرمگين ز عتاب

[۱]. زُفت: خشن، ترشرو، بخيل.

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.