بيا كه در دل از آشوبِ غم هراس نماند
به يادِ روى مهت بهر ِمن حواس نماند
زِ بوى طرّهی مشكينت آنچنان سرمست
شدم كه جاىِ تهى بهرِ عطرِ ياس نماند
زِ بس خجل شدم از لطفِ بىنهايتِ دوست
زِ بهرِ ناطقهام قدرتِ سپاس نماند
فريبِ جامهی اهلِ ريا دگر مخوريد
كه جز تقلّب و افسون در اين لباس نماند
زِ شيخ، طاسِ فضيحت چنان زِ بام افتاد
كه بهرِ گوشِ فلک جز صداى طاس نماند
زِ بس كه گردنِ آزادگان درو كردند
براى برزگران خوشه ماند و داس نماند
از انحطاط، شكافى در اين بنا افتاد
كه اعتماد به تعميرش از اساس نماند
دريغ از اين سخنانِ بديع و نغز، «ادیب»
كنون كه نقدِ ادب را سخنشناس نماند
ادیب برومند
دردآشنا، شرکت سهامی انتشار، تهران ۱۳۹۳، ص۳۴۳