skip to Main Content

ديدى كه يار، با من بيدل، وفا نكرد
دل برد و هيچ حاجتى از وى روا نكرد
تا خسته ام نكرد، ز صيدم نيارميد
تا شهپرم نبست، ز دامم رها نكرد
زآن دلفريبْ غنچه ی خندان چه ها نگفت
زآن عشوه سازْ چشمك فتّان چه ها نكرد
چندين بهار آمد و بگذشت و يار من
پيغام وصل، همرهِ پيكِ صبا نكرد
عهدى كه كرد با من بيدل به سر نبرد
وامى كه داشت از من مسكين ادا نكرد
بشكست شيشه ی  دل ما را به سنگ جور
آن سان كه خرد گشت وليكن صدا نكرد
پيوند مهر داد دو تن را كجا به هم؟
گردون دون كه عاقبت از هم جدا نكرد
دردا كه جيره بند زمان در اداى سهم
آزاده را سهيم، به جز در بلا نكرد
زاغ آن زمان كه غلغلى افكند در چمن
شرم از حضور بلبل دستان سرا نكرد
آن يار آشنا كه به اغيار سر زدى
خود را به پرسشى ز « اديب » آشنا نكرد

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.