skip to Main Content

هركه را ديدم در اين دور زمان، دلريش بود
گرنه از بيگانگان دلريش بود از خويش بود
هر كه بيشش فكر دنيا، زودتر مويش سپيد
آرى آرى، هر كه بامش بيش، برفش بيش بود
دل همى نالد ز جور آن بت پيمان ‏شكن
كو زدى لاف مسلمانىّ و كافر كيش بود.
دل منه بر هر در باغى كه بنمايند سبز
گرگ را ديدم كه گاهى در لباس ميش بود
آن حريف تيره ‏دل، كو لاف درويشى زدى
تجربت كرديم و روشن شد كه نا درويش بود
شمع از آن سوزد كه او را تا سحر ز نهار نيست
بود روشندل كسى، كو عاقبت انديش بود
زهرِ غم گر نوش كردى، اى دل خونين! منال
كو گلى كز قرب خارى بى‏ نصيب از نيش بود؟
همچو شمعى كز نهيب باد، لرزد شعله ‏اش
مجلس‏ افروزىِ ما همواره با تشويش بود
گرچه هر دم كم شد از دورانِ هستى لحظه ‏اى
ليك هر ساعت، وبال عمر بيش از پيش بود
تا مه و خور بود تابان بر دل گردون، «اديب»
عاشقان را دل زجور ماهرويان ريش بود

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.