چه گويم اين كه دلم در عزاى تو چون است
بسان طاير سركنده غرقه در خون است
بهار آمد و عيد آمد و ز غيبت تو
حضور جمع برايم به غصّه مقرون است
كنون كه جاى تو خالى ست در مراسم عيد
شده ست روح تو آگه كه حال من چون است
چه با تو بود كه اين خانه را صفا مى داد؟
كه بى تو بام و در و صحنِ خانه محزون است
تو نيستى برِ من ليك خاطرات تو هست
كه بهر ياد توام سينه گرم كانون است
نه هر كسى به سر و سّرِ عاشقى پى برد
كسى كه قيمت ليلى شناخت مجنون است
« اديب » هرچه ستايد تو را به خوى جميل
اداى وام نكرده ست و باز مديون است